«دیزباد وطن ماست»- امروز گویش دیزبادی در معرض گویش های مشهدی و نیشابوری قرار گرفته و تا اندازه ای اصالت خودش را از دست داده است. اگر چه بیان این موضوع سخت است اما وقتی به گویش جوانان دیزبادی نگاه می کنیم می بینیم که تنها کسانی که سال ها پیش به خارج از کشور رفته اند می توانند لهجه دیزبادی را نمایندگی کنند.
یروز توپشَ ایو نشسته بویم. یک هُو کوخ ازچوخت ایوافتادبزورم. بازنگیچه دستم ترقزدادم به اوبر. گفتن بشین بچه چکارمنی؟ گفتم کوخَر نگاه کنن. یک هَو همه بترسین. گفتن خدامرگم ته توخیلی شانس دری. اگر دمگزی بدبخت بیم.
دوستانی که تمایل دارند می توانند در قسمت نظرات، ترجمه این متن را بنویسند.
«دیزباد وطن ماست»- یکی از ابعاد مهم فلکلور مردم دیزباد اشعاری است که امروز متاسفانه بسیار کمتر مورد استفاده قرار می گیرند و کم کم دارند به فراموشی سپرده می شوند.
به گزارش دیزباد وطن ماست، خاله سلیمه یکی از زنان پیشکسوت دیزبادی است که هنوز در ذهنش از این اشعار باقی مانده است. وی در یکی از گفتگو ها شعری را خواند که در اینجا به نگارش در می آوریم:
مو از دوزبای بالایم
همقد چرغ پایم
ازرودخنه آو موخروم
پندری پلو موخروم
بع بع شگاردرم
گاوددیمه زاردروم
ولا نمدنم چکاردروم
با ذکر این نکته که برای قرائت این اشعار باید با زبان های منطقه نیشابور و مشهد آشنایی داشته باشید. دومین شعر خود را چنین می خواند:
گزی
زنبور زردم دگزی
رفتم زر زومی
نهالکی بو
نهالک ره
آوش دایم
نهالک بمو بلککه دا
بلکک ردادم ب بزی
بزی بموپشگیله دا
پشگیله دایم ب زومی
زومی بمو خوشه ایی دا
خوشه ردایم ب آسیا
آسیا بمو آردکی دا
آردک ردایم ب تنور
تنور بمو قرصونی دا
قرصونردایم ب بابام
بابام بمو خرمای دا
خرماخوردم شیرینک بو
شموردم چلویک بو
گوفتم بابا بابا
یک دگهم بده
یک پیکلگی زه
کلاهم انوحصارافتی
کوشم اپی حصار افتی
امیدوارم که از خواندن این شعر لذت برده باشید.
«دیزباد وطن ماست»- فرخ میرشاهی در باب گذشته دیزباد متنی را تنظیم کرده که با هم در این نوشتار مرور می کنیم.
زمانهای قدیم مدرسه دیزباد برای خودش برو و بیایی داشت یادمه کلاس اول و یا دوم دبستان بودم. قرار بود رییس فرهنگ نیشابور برای بازدید به مدرسه ناصر خسرو دیزباد بیاید. آخر، مدرسه دیزباد یکی از مدرسه های نمونه ایران بود و حتما هم شنیدید که در سازمان یونسکو روستای دیزباد و مدرسه اش به عنوان یک روستای نمونه به ثبت رسیده است.
کاری ندارم آمدن رییس فرهنگ به دیزباد جنب و جوش خاصی نه تنها در مدرسه بلکه بین مردم بوجود اورده بود و همه جا صحبت از آمدن رییس فرهنگ بود. طبیعی بود که مدیر مدرسه دیزباد و معلمها به تکاپو بیفتند. ماها که بچه تر بودیم برامون اب و هوای دیگری داشت .
صبح شده بو د بابام که مدیر مدرسه بود همه رو از خواب بیدار کرد و گفت پاشین که امروز روز مهمی در پیش داریم و کار هم زیاد داریم البته همه چیز از قبل برنامه ریزی و هماهنگ شده بود.
همه از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحانه خوردن لباسهایی را که بی بی (ما به مادرمان چون سید است بی بی می گوییم) از شب قبل آماده کرده بود برمان کردیم. بابام چون باید زودتر می رفت از خانه خارج شد و ما بچه ها بعد از اینکه بی بی لباس پوشیدنمان را چک کرد به مدرسه فرستاد.
سرتونو به درد نیارم ما از خانه خارج شدیم و رفتیم به طرف مدرسه. خانه ما در کوچه دروازه واقع شده بود. شب قبلش بارون آمده بود و کوچه دروازه هم مثل بیشتر کوچه های دیزباد شیبی تند دارد. وقتی باران میاد حسابی پر گل و لای میشه.
حالا ما هم که لباسهای قشنگمان رو برمان کرده بودیم باید خیلی مواظب می بودیم. بعدهاکه کمی بزرگتر شدم همیشه برایم سوال بود که این همه کو های سنگی مثل لوکه تو دیزباد هست، چرا مردم کوچه ها رو سنگفرش نکرده اند. خوبی سنگ فرش اینه که هم چهارپایان بدون اینکه ثم شان لیز بخوره میتوانند تو کوجه ها راه بروند و هم اینکه ما لباسهامون گلی و کثیف نمی شد.
همین طور که به طرف مدرسه در حرکت بودیم دختر و پسرها رو میدیدیم که خیلی خوشگل و مرتب با لباسهای قشنگشان به طرف مدرسه در حرکتند.چون همه مون دور و یا نزدیک قوم خویش بودیم با خنده و شادی به هم می پیوستیم. نزدیکیهای خانه اصغر صفر و یا زیر خانه عقیل یک کوچه است که تقریبا شیب تندی دارد. پام لیز خورد و با خودم گفتم که وای فاتحه لباسم خونده شد که خوشبختانه یکی از بچه هادستم رو گرفت که نیفتم .
ما به ته ده رسیده بودیم. نزدیک دکان امامقلی بودیم. دیدیم چند تا از قو م خویشها رو پله های جلو دکان ایستاده اند. از تاق نصرت صحبت می کردند من همیشه وقتی می خواستم از جلو دکان رد بشم ترجیحا از پله ها استفاده می کردم. آنروز اونجا یک کم شلوغ بود. ما هم که تعدادمون زیاد شده بود. مجبور شدیم از قسمت پایین پله ها بریم و چون دیشب آنروز باران امده بود زمینها حسابی خیس شده بود. یهو یکی از بچه ها که پشت سر ما راه می رفت پاش لیز میخوره و میفته و میزنه زیر پای ما و بالاخره چند نفری رو زمین پلاس می شیم. یادم نیست چه جوری خودمان را تمیز کردیم. ولی حالمون حسابی گرفته شده بود.
همه سر کلاس مرتب نشسته بودیم و آماده رفتن به سر مزار.
در اون لحظات جنب و جوش خاصی در تخت بالا که مخصوص دختران و تخت پایین که مختص پسران بود وجودداشت. یکمرتبه زنگ مدرسه به صدا درامد، فهمیدیم که وقت رفتن است زمزمه در داخل کلاس شروع شد. اقا معلم بعد از ساکت کردنمان گفت که باید یک کمی صبر کنیم. چون از قرار معلوم اول باید کلاسهای بالاتر می رفتند و تا نوبت ما میرسید هنوز کار داشت.
معلم ما رفت بیرون دم در ایستاد تا نوبت کلاسش شود گاهی اوقات صدایش می امد که به دانش اموزان برای رعایت انظباط هشدار می داد. ما هم که تو کلاس بودیم شروع کردیم به بازی های مختلف مثل گل پوج، سه به سه قطارو ... و عده ای هم مثل من ساکت و ارام نشسته بودند.
فکر کنم چند ده دقیقه ای گذشت تا نوبت ما شد. معلم که بیرون بود در رو باز کرد.بعد از بر پا گفتن مبصر کلاس معلمون رو به دخترها کرد و گفت به ترتیب از نیمکت جلو ارام بیایید بیرون و تو صف بایستید. یک مرتبه سر و صدای شاگردان بلند و بلندتر شد. بعد از دعوت به ارامش بوسیله معلم دخترها کم کم ازکلاس بیرون رفته و تو صف ایستادند.
همه کلاس مرتب و منظم بیرون ایستاده بودیم. گفتند که باید حرکت کنیم . همه ارام و با نشاط براه افتادیم. از جلو دکان «نجمینشاه» که رد می شدیم بیاد بیا اب نبات چوبی هایش افتادم که رنگی رنگی بودند. من یکدفعه خریده بودم و بعد از تیکه تیکه کردن با چند تا از همکلاسیها نوش جان کرده بودیم.
همینطور که می رفتیم بعضی از قوم و خویشها را می دیدم که برای ماها دست تکان می دادند از جلو دکان محمد اسماعیل که مملو از ادم بود رد شده و از طریق کوچه باغ به سرمزار رسیدیم.
سر مزارحسابی شلوغ بود. تمام معلمها، کدخدا و بهمچنین خیلی از مردم برای خوش امدگویی اونجا جمع شده بودند. این بخشی از توصیف یک روز مهم در دیزباد بود که به زبان عامیانه توسط فرخ میرشاهی به رشته تحریر درآمده بود.
«دیزباد وطن ماست»- گویش شناسی که یکی ازشاخه های علمی زبانشناسی است که هدف آن گرد آوری گویش هاتوصیف علمی آنهامی باشد.
به گزارش دیزباد وطن ماست، هادی میرشاهی در یادداشتی در این باره می نویسد: باید دانست که باگسترش آموزش همگانی و رسانه های گروهی و درنتیجه با سوادشدن و آگاه شدن مردم ِدیزباد زبان رسمی کلاسیک جایگزین گویشهای محلّی می شود ودیری نمی گذرد که زبانهای محلّی محکوم به نابودی می شوند. وضعیّتی که در بسیاری ازکشورهای اروپایی و آمریکایی پیش آمده است.
گویش ها و زبان های منبع بسیار غنی برای پژوهشهای زبانی، ادبیّات، جامعه شناسی، مردم شناسی و تاریخی دیزباد می باشد.
در دیزباد گردآوری گویش ها و زبان محلّی و بررسی علمی آنها تنها در نسل نگارنده و قبل از آن امکان پذیراست زیرا نسل بعدی دردیزباد متولّدنشده نمی توانند به راحتی وارد فرهتگ غنی و گویش های محلّی دیزباد شوند. زیرا درحقیقت این گویش ها ادامه زبان دری می باشدکه درمتون کهن فارسی بکار رفته است.
بنابراین هادی میرشاهی معتقد است که در حال حاضر فعالیت کمی در زمینه زبانشناسی و گویش شناسی مردم دیزباد انجام شده است. اما سوال اینجاست که آیا نهادهای مدنی در دیزباد به فکر راهکارهایی برای تشویق نسل جوان در جهت انجام چنین پژوهش هایی هستند یا خیر. به بیان دیگر آیا دانشجویان مقاطع تکمیلی در دیزباد روی زبانشناسی دیزباد کار کرده اند؟ آیا پژوهش قابل تاملی در این زمینه وجود دارد که بر پایه آن آثاری برای ماندگار کردن این گویش انجام شود یا خیر.
«دیزباد وطن ماست»- هادی میرشاهی در ادامه بحث خود در مورد مراسم ازدواج در دیزباد می گوید.
به گزارش دیزباد وطن ماست، وی می نویسد: چه بارها این غرور بیجا (داماد جدید که سعی می کند خودش را در همه کارهای قوی نشان دهد) کاردستش داده مثلأ ازدرختی سقوط می کند یا بار سنگین سبب آسیب دیدگی کمرش شده است. هرچه باشد ازکوه کندن فرهاد که مشگل تر نیست، همین را می داند کارش نسیه کاری نبوده، درموقع صرف غذا و استراحت به طور طبیعی و مشروع درکنار خانواده عروس و در کنار یا روبروی عروس خانم نشسته و ظاهرأ مشغول صرف غذا می باشد . هریک از خانواده عروس، داماد را زیر نظر دارند و متوجّه هستند. هردو نفر حواسشان پرت و زیر چشمی به هم نگاه می کنند. مخصوصأ داماد که دستش درغذا و چشمش جای دیگر است، با این فضای ممنوعه، ارتباط شیرین تر می شود. دنیا دنیا ی جوانی است تمام زندگی دو زوج در یکدیگرختم می شود. در خانه های پدری غذا می خورند، زندگی میکنند، می خوابند، هیچگونه مسؤولیتی مثل بچّه داری، تأمین مخارج زندگی و... را ندارند. داماد هرکار سختی را که انجام دهد رخسار گلکون نامزدش درنظرش مجسّم می شود تمام خستگی ازسرش می پرد.
دختران درسالهای قبل دچار قید و بند و مشکلاتی بودند چون پدر سالاری بیشتر مطرح بود می بایست چادر ازسرش نیفتد، به ظاهر رویش را ازنامزدش پوشیده نگهدارد، اسم نامزدش را بزبان نیاورد، از کوچه خانه داماد عبور و مرور نکند، درشب نشینی و مهما نی ها و عید دیدنی از خانهِ پدرِ دامادمحروم باشد و ...
و بدین ترتیب راهی برایش باقی نمی ماندکه با یک دستش چادرش را روی صورتش نگهدارد با علم به اینکه راندمان کارش به نصف می رسد و از طرفی دختر سعی میکند خود را خانه دار و آشنا به تمام امور زندگی نشان دهد، سریع انجام وظیفه نماید، اشتبا کاری نکند، مثلأ قوری را درست روی سماور قراردهد که واژگون نشود، چیزی را نشکند و ... و ازطرفی این چنین وانمود می کند که توجّهی به نامزدش ندارد ولی غافل از اینکه صورتش کاملأ گل انداخته و صدای تاپ تاپ قلبش به خانه همسایه ها هم می رسد.
یک روز فاطمه ظاهرأ چای دم کرده وقتی همه برای نوشیدنِ چای دور هم جمع می شوند می بینند در قوری فقط آب جوش است، یک روز غذا شور است و یک روز بی نمک، یک روز غذا ته گرفته و یک روز برنج دم نکشیده و خام است.داماد همه چیز را لای سبیل می گذارد چون می داند این دست و پا چلفتی و اشتباکاری از کجا آب می خورد.
یادم می آید دختر خانمی و نامزدش در دو طرف سماور می نشستند، یکی آب جوش در استکان می ریزد و دیگری چای، ولی در همین شرایط هم حجاب بایسثی رعایت شود، حال کدام یک، درکدام طرف نشسته اند فرق نمی کند.
چادر نبایستی ازسرش بیفتد و به ظاهر بایستی رویش را از نامزدش پوشیده نگهدارد. با یک دست کار و یک دست حجاب با چه خسارت مالی همراه می باشد معلوم نیست. راندمان کار نصف و شایدکمتر هم می شود.
این فیلم 10-12سال روی صحنه زندگی خانواده ای بطور شبانه روز تکرار می شد این دختر که در اوج کارآیی می باشد در این 12سال با یک دست کارمی کرده است. ضرر اقتصادی این پروسه در زیان بهبود کیفیّت زندگی آن خانواده چقدر مؤثّر بوده است؟ شما خواننده محترم محاسبه و قضاوت نمایید.
این خدمات چه بصورت نیروی انسانی و یا به صورت سایر خدمات دیگر ازسوی خانواده داماد، مورد توجّه اعضای خانواده عروس خانم بود ولی سعی می کردندخدمات را بزرگ جلوه ندهند و باورشان این بود که این خدمات درمقابل دخترشان ناچیز است. مردان خانواده در ارتباطات بین پسر و دختر سعی می کنند گوش کرشان به قضایا باشد همه چیزرا می دانستند که البته لذّت و شیرینی نامزدگرانی درهمین فهمیدن و نا فهمیدن ها خلاصه می شد. خانه قُلّک و یک رویه برای این ارتباطات کار مشکلی بود.
پدر و برادران دختر از این رفت و آمدهای مشکوک هم ظاهرأ بی اطلاع می ماندند که جزو اسرار مگو بود. آنچه مسلم است قهرمانان داستان نامزد گرانی: مادر دختر (خواش) و دخترخانم و آقا پسر می باشند که درصحنه بازی می کنند . بازیگر و تماشا چی این صحنه خودشان هستند: زیدی میخواهد نیمه شب پهلوی نامزدش برود ظاهرا راههای ورود بعلّت موقعیّت خاص مسدود می باشد.
داماد از همسن و سالهایش کمک میخواهد که او را به طنابی بسته و ازجلو پنجره آویزان کنند تا از طریق پنجره که قبلأ توسّط مادر دختر باز گذاشته شده وارد منزل نامزدش شود. رفقایش او را به مقابل پنجره رسانده معلّق نگه میدارند. همزمان پدر و برادران عروس متوّجهِ قضیّه می شوند جلو پنجره شبحی به چشم می خورد که در حال دست و پازدن است. با چوب دردل تاریکی بجان این مهاجم بدبخت می افتند . رفقا به خواهش و تمنّای داماد توجّهی نکرده تا بالاخره داماد مجروح به وسیله رفقا بالا کشیده می شود. بعلّت شیطنت رفقا، داماد چند روز دربستر به طورمحرمانه استراحت می کند تا بهبودی کامل حاصل نماید و کسی از این شکست قهرمان اطلاعی حاصل نکند.
دوست دیگر تعریف می کرد: هنوز خیلی کوچک بودم که خواهرم در روستایی کارمند دولت بود. نامزد خواهرم که درمحل دیگر مشغول کار بود به محل زندگی خواهرم آمد. ظاهرأ برای حفاظت و نگهداری و رفع تنهایی خواهرم من را برای تحصیل به آنجا فرستاده بودند (بقول مردم آن روز ملخ مردینه ای بودم) .
به محض ورود نامزدِ خواهرم، احساس کردم که این آمدن، یک آمدن عادی نیست در دنیای بچه گی خون در رگهایم بجوش آمد و تعصّب ناموسی ام به اوج خود رسید. پهلوی خواهرم نشستم. طرف دید که شیره سرم مالیده نمی شود رو به من کرد و گفت فلانی سرم درد می کند بیا این ده ریال را بگیر و از عطّاری محل که من آدرسش نمی دانم یک عدد قرص مسکّن بگیر بقیّه پول مال خودت باشد.
من پول را گرفتم و از اطاق بیرون رفتم ولی پشتِ در، از درزِ چوبها یِ در، حرکات داخل اطاق را می پائیدم. دیری نپائید که دست مبارک داماد روی شانه های خواهرم قرار گرفت بلافاصله در را باز کرده وارد اطاق شدم با عصبانیّت فریادکشیدم " دست ... کوتاه " داماد با اینکه شرمساری کمتر برایش مطرح بود تا بناگوش سرخ شد. خواهرم برای اینکه قضیّه درهمین جا فیصله پیدا کند و محرمانه بماند مبلغ پنجاه ریال حقِ سکوت بمن داد و گفت در جایی مطرح نشود. من فهمیدم محرمانه بودن این عمل، ارزش زیادی برای خواهرم دارد بایستی هزینه هایی پرداخت کند. من تا وقتی که خواهرم عروس نشده و بچّه اوّ ل را بدنیا نیاورده بود تا بی پول می شدم بسراغ خواهرم می رفتم می گفتم مبلغی رد کن بیا و الا به بابا و اطرافیان می گویم. او هم بالاجبار مبلغی کف دست من می کذاشت.
سوّمین پدیده نامزد بازی که بیادگار مانده: دامادی از سرسرای منزل پدر خانمش به داخل دیگ ماست سقوط می کند. قضیّه از این قرار بوده که خانواده دخترهمان روز دیگ شیری را مایه زده و رویش را باز می گذارند تا زودتر سرد شده و مای بخورد و تبدیل به ماست شود. این دیگ تصادفأ درست زیر سرسرایِ خانه قرار داشته است. اشتباهِ داماد این بوده که چون مهتاب به صورت عمود بر بام خانه و نور ازسرسرا مستقیمأ بداخل اطاق می تابیده ، داماد مادرمرده فکر کرده سفیدی کف اطاق ازنور مهتاب می باشد، خود را پرت کرده ازحول حلیم توی دیگ ماست افتاده است .داماد مجبور می شود برا ی بر ملا نشدن قضیّه راه فرار را درپیش بگیرد.
ازاین قبیل قضایا در دیزباد زیاد اتّفاق افتاده بهتر است بحث نامزد گردانی را درهمین جاختم کنیم. معمولأ وقتی خانواده داماد احساس کنند هزینه عروسی فراهم شده و خانواده عروس هم خلاصه امکاناتی را به عنوان جهیزیّه فراهم کرده اند دریک نشست مشترک تصمیم می گیرند مراسم عروسی را تدارک ببینند.
مقدّمه آن ازاین قرار است که به شهر و نیشابور (اصطلاحی که مردم دیزباد بکار می بردند و شاید نیشابور درآن روزگار به نام شهرمطرح نبوده است و منظورازشهر، مشهد بوده است) برای خرید می رفتند تا ضمن مخارج عروسی، لوازم زندگی عروس و داماد تهیّه گردد.