«دیزباد وطن ماست«- علوم انتقادی نام وبگاهی برای درس دکتر گیویان دانشکده صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران که نویسنده آن به موضوع اسماعیلیه دیزباد اشاره کرده است.
به گزارش دیزباد وطن ماست، وی نوشته است: فرصت نشد مطالبی را که برای فرقه اسماعیلیه آماده کرده بودم ارائه کنم. شاید حس نوستالژیک من نسبت به روستان دیزباد بالا که عکسش را آورده ام نگذاشت بیایم و ارائه کنم. ددر هر حال میخاستم یک فیلم کوتاه با این مضمون بسازم که واگذارش میکنم برای بعد!
به نظرتان با این ادبیات آیا او می خواسته مطلب مثبتی در مورد دیزبادی ها بنویسد یا منفی؟
نظراتتان را با ما به اشتراک بگذارید.
«دیزباد وطن ماست»- هر چه زمان میگذره و عمرمون بیشتر میشه احساس دلتنگی و پوچی بیشتری می کنم به یاد گذشته های خوب از دست رفته.
وقتى بچه های امروز از ما میپرسند:
شما قبلاً بدون امکانات زندگی میکردید ؟
بدون تکنولوژی بدون اینترنت بدون کامپیوتر
بدون تلفن همراه بدون ایمیل
باید جواب بدیم:
همون جور که نسل امروز میتونن
بدون دلسوزی بدون خجالت بدون احترام
بدون عشق واقعی بدون فروتنی زندگی کند.
ما در دوره ای که داشتیم بعد از مدرسه برای آوردن علف . آوردن آب از سر چشمه و آب دادن گاو و گوسفند کمک پدر و مادرمان می کردیم بعد تند تند مشقهایمان را مینوشتیم بعد وبا رفیقامون تا وقت شام بازی میکردیم بازی واقعی!
ما با دوستان واقعی بازی میکردیم نه دوستان مجازی
ما خودمان با دستهایمان کوبلن؛ بافتنی، عروسک دوری با پارچه های اضافی و گلهای رنگارنگ با کاغذ گراف می ساختیم !!
ما تلفن همراه و دی وی دی و پلی استیشن و کامپیوتر شخصی و اینترنت نداشتیم.
زمان ما در مغازههایش با خط درشت ننوشته بود: «لطفا فقط با کارتخوان خرید کنید»!
دو تا مغازه بود زنده یاد محمد اسماعیل عطار و امامقلی عطار یک دفتر نسیه داشت برای آنهایى که دسترسی به پول نداشتن
زمان ما تختخواب مُد نبود ولى خوابیدن تویِ رختخوابهای گُل گُلی در بهارخواب، ایوان و پشتِ بام، از هر خوابی شیرینتر بود!
ما موبایل نداشتیم ولی در عوض، با صدای تنین انداز بلند گوی مخابرات ما را صدا میزدند بک دیزباد بود و یک تلفن! بعد هم که خانه ها تلفن دار شد درِ خانۀ همسایه و فامیل باز بود تا هر وقت به هرجا که میخواستیم، تلفن کنیم و احوال بپرسیم و خبر بگیریم!
خانوادههایمان به علت ترافیک سنگین و ... دیر به مهمانیها نمیرسیدند عیدها هیچکس شام و نهار رو خونه ی خودش نمیخورد همش با دعوت بودیم یا دعوتی داشتیم و برای کمک به هم زودتر میرفتبم که برای آشپزی کمک حال هم باشیم ...
خیلی کم برنج میخوردیم و از برنج پاکستانی خبری نبود
ما لایک کردن بلد نبودیم ولی در عوض، نسلِ ما نسل مهربانی و دلجویی بود ...
ما بلاک کردن نمیدانستیم چیست؛ نسلِ ما نسل دلهاى بیکینه بود؛ در مرام ما قهر و کینه جایى نداشت ...
در زمان ما کسی نمیدانست پیتزا چیه یا کسی پیتزا برایمان نمیآورد دمِ در؛ اما طعمِ اون کؤر یا برنج که روی یک نون می ریختن و همه ی افراد خانواده دور هم میخوردیم چه لذتی داشت .
زمان ما فست فود نمیدونستم چی هست ولى یک لقمه نون و پنیر و سبزى یا یک لقمۀ کوکو و کتلت یا حداکثر ساندویچ تخم مرغ و خیارشور و گوجه فرنگى با پپسی شیشهای که محمود رحمانی میآورد که هنوز هم مزهاش زیر دندانمان است چه لذتی داشت .
ما نسلی بودیم که در مراممان حقه و نیرنگ و آدمفروشی نبود و به هم فخر نمی فروختیم.
ما جشن تولد نداشتیم اصلا از سن و سالمان خبر نداشتیم ولى در عوض واقعا شاد و لبهامون واقعا خندان بود .
ما عروسی را به جای هتل و تالار و سالن در بهداری و سر غرغو برگزار میکردیم و تا ساعت دو یا سه صبح فقط به فقط شاد بودیم و میرقصیدیم و خیلی خوش مىگذشت...
ما چراغ مطالعه نداشتیم ولى در عوض، مشقهایمان را زیر نور چراغ گردسوز و در کنار علاءالدینی که همیشه رویش یک کتری همراه با قورى چایی خوشعطر بود، مینوشتیم ...
ما مبل روکش شده نداشتیم ولى پُشتی و پتویِ ملافه سفید دور تا دور اتاق بود تا هر وقت مهمان سر رسید، احساس راحتی کند!
ما اگر کاسۀ سفالی را در شیطنتها و بازیهایِ کودکانه میشکستیم، مادرمون دعوامون نمیکرد؛ تازه برامون اسفند دود میکرد، تخم مرغ میشکست و میگفت قضا بلا بوده، خدا رو شکر که به کاسه گرفت و خودت چیزیت نشد!
ما هزار جور پزشک متخصص و داروخانه نداشتیم؛ چایی نبات و ریشه کاسنی دوایِ هر دردی بود ...
ما خاله ماه نسا و عمو محمدی داشتیم که هم سلمانی بودند و هم دکتر همیشه پکیشون دستشون بود هر کس احساس کسالت داشت رگشو میزدند و خوب خوب میشدند .
ما زمانی داشتیم که اگه سرمان میشکست سپیس خرد میکردیم و آبشو را روی زخم میریختیم یا روی زخممون خاک میریختیم.
ما از ذوقِ یک چکمه پلاستیکی زرد با آبی رنگ ؛ یک پاککُنِ عطری ، یک مداد سوسمارنشان، یک جعبۀ مداد رنگی، و یک دفترچۀ نقاشی تا صبح خوابمان نمیبُرد!
ما از عیدی گردو ؛ کشته ؛ و پول 5 ریالی توقع بیشتری نداشتیم .
ما نسلی منحصر به فرد بودیم؛ چون آخرین نسلی بودیم که مطیع پدر و مادر بودیم و اولین نسلى که مطیع فرزندانمان شدیم ...
تاریخ دیگر مثل ما را نخواهد دید ...
تاریخ نوزدهم تیر ماه 1400
«دیزباد وطن ماست»- برخی از متونی که در دیزباد وطن ماست منتشر می شود جنبه نوستالوژیک دارد و برای دیزبادی ها یادآور خاطراتی خوب و یا بد است که امروز وقتی به آن فکر می کنند حس خوبی به آنها دست می دهد. با هم یک نمونه از این نوستالوژی ها را با لهجه دیزباد می خوانیم.
یادش بخیر
لذتی که با دوخاو رفتن با لباس مدرسه دو مون رختخاو بین سعت ۷:۰۰ تا ۷:۱۵. بو دو مون هیچ چه دیگه نبو .
یادش بخیر؛
در بدر دنبال یکی مگردیم کتابامر'جیلد کنه یا انشامره بنوسه!!
همیشه دو مون کلاس عادت داشتم همکلاسی هامر' بوشمرم تا ببینم کدو خط برای خوندن و ما مومفته!!
یادش بخیر
یکی از استرسهامه ای بو که زنگ ورزشمه چه روز و چه سعتیه؟!!
اگر زنگ ورزش اونم دو زنگ آخیر پونجشنبه بو چی لذتی داش.
از سویهایی کی دو مون برف مزیم هم فرموش نکنم کی اگر یک متر برف میمه تعطیلی خبری نبو....
منتظر بیم زنگ تفریح بوخره با شیشه های گول دو مو برم از چشموکومبول او بیارم شکل شیشه هم خیله مهم بو .
یادته میه
اوج احترامه به یه درس ای بود که دفتر صد برگ بروش انتخاب مکیردم !!!!!!!!!!
یادته میه
اولین دفعه کی بشهر امیم برای عکس کلاس پنجوم بو او هوم د عکاسی مریخ باغ ملی .
کلوتر کی رفتم.
عکس برگردون مخریم و با آو دهن موچوسبوندم دو مون دفترمه.
یا ور ساغ دستومه بعد کلی هم کیف مکیردم.
یادت میه؟؟؟؟
وقتی کوچیک بیم از سگ ممد مثل سگ مترسیم....
از عباس آقای خافی یادته میه کی با انگوشتش ور فرق سرمه مزه مگوفت یک بار جستی ملخک دو بار جستی ملخک بار سوم دو موشتی ملخک!!!
از خط زین و پره کیردن مشق های زبان هم یادتیه.
از مشق های کلاس اول منوشتی خط خط از بالا به پایین//////// بعد اولین درسش بابا انار دارد و بابا نان داد و ...
او وقتا زندگی شیرین بو و طعم دیگه ی داش
یادته میه؟؟؟
وقتی کی صدای طباره رو موشنوفتم مپریم دومون حیاط بروش دست تکون مدایم
حتما یادته میه
دوست داشتم زودتر کلاس چهارم روم ته با خودکار بتوسم او هوم با خودکار بیک کی بعدش خودکار تریک تریکی امه !!!
یادته میه از پاک کیردن با او پاکنهای دو رنگ قرمز و آبی و از اخیرشوم با توف کاغذ ر" سوراخ میکردم.
یادت میاد؟؟؟
وقتی نه نه مه مو پرسی سعت چنده موگوفتم کلونگه رو 6 و خوردونه رو 4
یادت میاد؟؟؟
از دوسمالهای که ور سر شنمه سنجاق مکیردن و یقه های سفد کوتمه!!
و اخیرشوم دماغمه ر' با استینمه پاکمیکردم !!
از ماشین الدوق الدوق کلبه جواد هم کی خوب یادتیه...
از صفی کی برای ماشین کیردن سرته هم در خنه ی ما کی تشکیل مداین فرموش نکیردین !!
از دنه های زردلو کی موبوردم در دیکون امامقلی و محمد اسماعل عطار و نجمونشا بجاش جیبامره پر تخمه مکیردم.....
از گاریها ی چووی کی دروس کیرد' بیم ونمشوم مرفتم علف میووردم...
و اون اپلو یازده کی بغل خنه ی دروش علی گذشته بین....
و وقتی کی بلخره بشهر امیم و تنیستم شهری صوحبت کنم ..
واقعا"
ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺴی رﻮ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻪ
قدیما شبا بالا پشت بوم میخوابیدیم و ستاره ها رو می شمردیم و دلمون به وسعت یه آسمون بود ...
این روزها چشم میندازیم به سقف محقر اتاقمون و گرفتاری هامونو می شمریم ...
قدیما یه تلویزیون سیاه و سفید داشتیم و یه دنیای رنگی ...
این روزا تلویزیونای رنگی و سه بعدی و یه دنیای خاکستری ...
قدیما اگه نون و تخم مرغ تموم میشد ، راحت می پریدیم و زنگ همسایه رو هر ساعتی از شبانه روز می زدیم و کلی باهاش می خندیدیم ...
این روز ها اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر میگردیم تا که مجبور نشیم باهاش سلام علیک کنیم ...
قدیما از هر فرصتی استفاده می کردیم که با دوستا و فامیل ارتباط داشته باشیم چه با نامه چه کارت پستال و چه حضوری ...
این روزها با "بهترین دستگاه های رسانه ای" هم ، ارتباط با هم نداریم ...
قدیما تو یه محله جدید هم که می رفتیم با دقت و اشتیاق به همه جا نگاه می کردیم ...
این روزها دنیا را از پشت دوربینای عکاسی و فیلمبرداری می بینیم ...
قدیما یه پنجشنبه جمعه بود و یه عالمه صفا
این روزا پر از تعطیلی، ولی خالی از مهر ....
کو اون فامیل؟
کو اون خونه؟
کو اون مدرسه ؟
قدیما توی قدیما موند..
ولی ای برادر ، ای خواهر و ای همدلان و هم ولایتی بیاییم با هم مهربان باشیم و بی تفاوت از کنار هم نگذریم و تا همو میبینیم لبخند بزنیم چرا که هیچکس از فردای خودش خبر نداره.....
التماس تفکر و همکاری بر ای ساختن دیزباد ی آباد، شاد و تمیز
«دیزباد وطن ماست»- با ماشین به سمت مدرسه قدیم دیزباد رفتم ...بعد از کلی بکس و باد تونستم دقیقا به جایی بروم که یک زمانی اسمش مدرسه بود...با داداشم بودم...دقیقا روبروی دیوار پشتی مدرسه پارک کردم...نور چراغام افتاد رو دیوار...به اجرای دیوار خراب مدرسه نگاه می کردم و فکر می کردم که شاید روزی یکی از این آجرا رو بابابزرگم روی هم گذاشته...شاید این دیوار شاهد دوران تحصیل بابابزرگم یا بابام بوده...رفتم تو عالم دیگه ای...فکر میکردم چه دیوار خوش شانسی که هنوز پابرجاست...آیا دلش برای بقیه دیوارها تنگ نشده...درهمین ضمن حس کردم صدای موتور ماشینم سکوت زیبایی رو بهم ریخته...خاموشش کردم...از ماشین پیاده شدم...با این حس که یک زمانی اینجایی که واستادم بچه هایی که پدر و پدربزرگانمون بودن داشتن درس می خوندن یا بازی می کردن به زمین نگاه می کردم...شاید یک روز پدر بزرگم یا بابام اینجا واستاده بوده و کتاب تودست داشته تمرینی رو حل می کرده...
یاد خاطره ای از پدر بزرگم افتادم شاید اون خاطره که پدربزرگم تنبیه می شده مربوط به همین مکان بوده...یا اون خاطره که مادربزرگم از معلماش می گفت اینجا پیش اومده... اون شب به خیلی چیزا فکر کردم از جمله اجدادمون پدربزرگامون و پدرانمون...تو ذهنم کلی خیال بافی کردم و تجسم کردم خاطراتی که شنیده بودم...لحظات قشنگی بود...پس از دقایقی صدای زیبای پرنده ها به گوشم رسید...یکدفعه به خود اومدم که داره صبح میشه و باید برم خونه...حس کردم لحظاتی که گذشت چقدر زیبا بود و چه زیباتر می تونست باشه اگه اونشب اون مدرسه بجایی که زمینی خالی باشه واقعا یک بنای زیبا و تاریخی می بود...بله واقعا برام سواله چرا ما نتونستیم اون بنارو از اول سالم نگه داریم و حال که اجازه دادیم خراب بشه چرا همونو بازسازی نکردیم!!!؟؟؟ آیا نیاز به بودجه بود؟ یعنی روستایی با مردمی به این عظمت و مردمی فرهیخته و به نسبت ثروتمند اینقدر از خودشون حاضر نبودند مایه بذارن که این بنارو نگه دارن؟؟!!! یا کسی حوصله اینکارو نداشت!!؟؟ من از هیچ کس یا گروهی گله نمی کنم و منظوری نسبت به شوراهای عزیز ندارم...و زحمات فراوان شورا از دید هیچ کس پنهان نیست...تنها یک سواله!!!چرا؟؟ و واقعا دلیل چیست؟؟؟
شاید دلیل من هستم...شاید اگر من و بقیه من ها باهم بیشتر اتحاد میداشتیم شاهد چنین اتفاقاتی نبودیم...
از من است....انچه که بر من است ....
این داستان داستانی است از همه کسانی که در یک کشور یا شهر با گذشته زیبا و بزرگ زندگی می کنند. ایرانیانی که به عظمت کورش و پاسارگاد می اندیشند و چینی هایی که به عظمت دیوار چین می اندیشند و یونانی هایی که به عظمت آکروپولیس فکر می کنند. مدرسه دیزباد تنها رد پای ما در تاریخ است و امروز ما در حال ساختن رد پای جدید خود هستیم. باید به این رد پا فکر کنیم و این رد پا را قوی بگذاریم تا آیندگان نیز رد پای ما را در تاریخ ببینند.
«دیزباد وطن ماست»- نوستالوژی همیشه برای یک جامعه زیباتر از شرایط فعلی می نماید و البته گاهی نیز این مساله با ایجاد شرایط فوق العاده ممکن است تغییر کند.
به گزارش دیزباد وطن ماست، در یک نظر سنجی از دیزبادی ها پرسیده شد، کدام دیزباد را بیشتر می پسندید؟ پاسخ به این سوال بسیار جالب بود چون علاوه بر نوستالوژی کسانی که دیزباد را در دهه پیش از 60 دیده بودند و قاعدتا باید امتیاز بیشتری می آورد، دیزباد بعد از دهه 90 امتیاز بالایی به دست آورد.
این مساله نشان از مدیریت خوب دیزباد در شورای دوره چهارم دارد که در قالب نظر سنجی هم دیده می شود.
برای ادامه این راه باید به نوآوری، کار زیاد و بهره گیری از مشارکت اجتماعی فکر کرد تا بتوانیم در ادامه دهه نود نیز این میزان رضایت را در میان دیزبادی ها داشته باشیم.