«دیزباد وطن ماست»- هر چه زمان میگذره و عمرمون بیشتر میشه احساس دلتنگی و پوچی بیشتری می کنم به یاد گذشته های خوب از دست رفته.
وقتى بچه های امروز از ما میپرسند:
شما قبلاً بدون امکانات زندگی میکردید ؟
بدون تکنولوژی بدون اینترنت بدون کامپیوتر
بدون تلفن همراه بدون ایمیل
باید جواب بدیم:
همون جور که نسل امروز میتونن
بدون دلسوزی بدون خجالت بدون احترام
بدون عشق واقعی بدون فروتنی زندگی کند.
ما در دوره ای که داشتیم بعد از مدرسه برای آوردن علف . آوردن آب از سر چشمه و آب دادن گاو و گوسفند کمک پدر و مادرمان می کردیم بعد تند تند مشقهایمان را مینوشتیم بعد وبا رفیقامون تا وقت شام بازی میکردیم بازی واقعی!
ما با دوستان واقعی بازی میکردیم نه دوستان مجازی
ما خودمان با دستهایمان کوبلن؛ بافتنی، عروسک دوری با پارچه های اضافی و گلهای رنگارنگ با کاغذ گراف می ساختیم !!
ما تلفن همراه و دی وی دی و پلی استیشن و کامپیوتر شخصی و اینترنت نداشتیم.
زمان ما در مغازههایش با خط درشت ننوشته بود: «لطفا فقط با کارتخوان خرید کنید»!
دو تا مغازه بود زنده یاد محمد اسماعیل عطار و امامقلی عطار یک دفتر نسیه داشت برای آنهایى که دسترسی به پول نداشتن
زمان ما تختخواب مُد نبود ولى خوابیدن تویِ رختخوابهای گُل گُلی در بهارخواب، ایوان و پشتِ بام، از هر خوابی شیرینتر بود!
ما موبایل نداشتیم ولی در عوض، با صدای تنین انداز بلند گوی مخابرات ما را صدا میزدند بک دیزباد بود و یک تلفن! بعد هم که خانه ها تلفن دار شد درِ خانۀ همسایه و فامیل باز بود تا هر وقت به هرجا که میخواستیم، تلفن کنیم و احوال بپرسیم و خبر بگیریم!
خانوادههایمان به علت ترافیک سنگین و ... دیر به مهمانیها نمیرسیدند عیدها هیچکس شام و نهار رو خونه ی خودش نمیخورد همش با دعوت بودیم یا دعوتی داشتیم و برای کمک به هم زودتر میرفتبم که برای آشپزی کمک حال هم باشیم ...
خیلی کم برنج میخوردیم و از برنج پاکستانی خبری نبود
ما لایک کردن بلد نبودیم ولی در عوض، نسلِ ما نسل مهربانی و دلجویی بود ...
ما بلاک کردن نمیدانستیم چیست؛ نسلِ ما نسل دلهاى بیکینه بود؛ در مرام ما قهر و کینه جایى نداشت ...
در زمان ما کسی نمیدانست پیتزا چیه یا کسی پیتزا برایمان نمیآورد دمِ در؛ اما طعمِ اون کؤر یا برنج که روی یک نون می ریختن و همه ی افراد خانواده دور هم میخوردیم چه لذتی داشت .
زمان ما فست فود نمیدونستم چی هست ولى یک لقمه نون و پنیر و سبزى یا یک لقمۀ کوکو و کتلت یا حداکثر ساندویچ تخم مرغ و خیارشور و گوجه فرنگى با پپسی شیشهای که محمود رحمانی میآورد که هنوز هم مزهاش زیر دندانمان است چه لذتی داشت .
ما نسلی بودیم که در مراممان حقه و نیرنگ و آدمفروشی نبود و به هم فخر نمی فروختیم.
ما جشن تولد نداشتیم اصلا از سن و سالمان خبر نداشتیم ولى در عوض واقعا شاد و لبهامون واقعا خندان بود .
ما عروسی را به جای هتل و تالار و سالن در بهداری و سر غرغو برگزار میکردیم و تا ساعت دو یا سه صبح فقط به فقط شاد بودیم و میرقصیدیم و خیلی خوش مىگذشت...
ما چراغ مطالعه نداشتیم ولى در عوض، مشقهایمان را زیر نور چراغ گردسوز و در کنار علاءالدینی که همیشه رویش یک کتری همراه با قورى چایی خوشعطر بود، مینوشتیم ...
ما مبل روکش شده نداشتیم ولى پُشتی و پتویِ ملافه سفید دور تا دور اتاق بود تا هر وقت مهمان سر رسید، احساس راحتی کند!
ما اگر کاسۀ سفالی را در شیطنتها و بازیهایِ کودکانه میشکستیم، مادرمون دعوامون نمیکرد؛ تازه برامون اسفند دود میکرد، تخم مرغ میشکست و میگفت قضا بلا بوده، خدا رو شکر که به کاسه گرفت و خودت چیزیت نشد!
ما هزار جور پزشک متخصص و داروخانه نداشتیم؛ چایی نبات و ریشه کاسنی دوایِ هر دردی بود ...
ما خاله ماه نسا و عمو محمدی داشتیم که هم سلمانی بودند و هم دکتر همیشه پکیشون دستشون بود هر کس احساس کسالت داشت رگشو میزدند و خوب خوب میشدند .
ما زمانی داشتیم که اگه سرمان میشکست سپیس خرد میکردیم و آبشو را روی زخم میریختیم یا روی زخممون خاک میریختیم.
ما از ذوقِ یک چکمه پلاستیکی زرد با آبی رنگ ؛ یک پاککُنِ عطری ، یک مداد سوسمارنشان، یک جعبۀ مداد رنگی، و یک دفترچۀ نقاشی تا صبح خوابمان نمیبُرد!
ما از عیدی گردو ؛ کشته ؛ و پول 5 ریالی توقع بیشتری نداشتیم .
ما نسلی منحصر به فرد بودیم؛ چون آخرین نسلی بودیم که مطیع پدر و مادر بودیم و اولین نسلى که مطیع فرزندانمان شدیم ...
تاریخ دیگر مثل ما را نخواهد دید ...
تاریخ نوزدهم تیر ماه 1400