دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

اقدام شورای دیزباد در خصوص پاکسازی دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- امروز بحث دیزباد به عنوان پاکیزه ترین و تمیز ترین روستای ایران مطرح است. 

به گزارش دیزباد وطن ماست، به دلیل وضعیت خاص دیزباد این انتظار می رود که بحث نظافت محیط و حفظ پاکیزگی محیط دیزباد هم توسط نهادهای مدنی دیزباد پیگیری شود و هم مردم خود را در قبال مساله پاکیزه نگه داشتن محیط زیست دیزباد مسئول بدانند. که ریشه این اصل نیز در دین اسلام است و نظافت در آن پایه ی ایمان است.



لذا شورای اسلامی دیزباد ضمن دریافت پیشنهادات از میان همه مردم دیزباد یک جمع بندی از موضوع ارائه داده است. که این جمع بندی در هفته پاکسازی محیط زیست پیگیری شده است. در این برنامه  جوانان دیزبادی و غیر دیزبادی مشارکت کردند و پیشنهاداتی که از طریق پی وی و گروه شد بررسی و چکیده ی از ان به نظر شما می رسد: 


  1. شورای روستا مبلغ 5000 تومان از توریستها گرفته یک‌ پلاستیک در اختیارشان گذاشته و در برگشت با تحویل پلاستیک مبلغ 2000 تومان مسترد شود.
  2.  برای مناطق عمومی داخل روستا: مگر نه اینکه در دهه ی 50  با آنهمه احشام و مشک ماست و نبود امکانات حتی یک مگس در هوا پر نمی زد.الان هم مسئولین افرادی رو چه به صورت والانتری و چه بصورت حقوقی تعیین تا کوچه ها تحت کنترل باشد تا اگر کسی در امر بهداشت محیط اطراف خانه ی خود  کوتاهی کرد نسبت به جریمه کردن ان فرد و یا معرفی در مجالس عمومی تلنگری بر اجرای این مهم بشود .
  3.  در ضمن با توجه به تحقیقی که قرار شده در این مورد در دیزباد انجام شود از اداره ی بهداشت محیط کمک گرفت .
  4.  یک  شخص مسئولیت پذیر از طرف شورای اسلامی دیزباد انتخاب شود و برای خودش زیر مجموعه ای تشکیل دهد و چند سر گروه انتخاب شود تا حد اقل در  فراخوانهای عمومی سه نوبت در سال  نسبت به پاکسازی محیط در کل مناطق اجرا شود .

با این تمهیدات می توانیم دیزباد را به پاک ترین نقطه کوهستانی کشور تبدیل کنیم. 

مدرسه دیزباد از یک دانش آموز دیزبادی

«دیزباد وطن ماست»- فرخ میرشاهی در باب گذشته دیزباد متنی را تنظیم کرده که با هم در این نوشتار مرور می کنیم.

زمانهای قدیم مدرسه دیزباد برای خودش برو و بیایی داشت یادمه کلاس اول و یا دوم دبستان بودم. قرار بود رییس فرهنگ نیشابور برای بازدید به مدرسه ناصر خسرو دیزباد بیاید. آخر، مدرسه دیزباد یکی از مدرسه های نمونه ایران بود و حتما هم شنیدید که در سازمان یونسکو روستای دیزباد و مدرسه اش به عنوان یک روستای نمونه به ثبت رسیده است.

 کاری ندارم آمدن رییس فرهنگ به دیزباد جنب و جوش خاصی نه تنها در مدرسه بلکه بین مردم بوجود اورده بود و همه جا صحبت از آمدن رییس فرهنگ بود. طبیعی بود که مدیر مدرسه دیزباد و معلمها به تکاپو بیفتند. ماها که بچه تر بودیم برامون اب و هوای دیگری داشت .

صبح شده بو د بابام که مدیر مدرسه بود همه رو از خواب بیدار کرد و گفت پاشین که امروز روز مهمی در پیش داریم و کار هم زیاد داریم البته همه چیز از قبل برنامه ریزی و هماهنگ شده بود.

همه از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحانه خوردن لباسهایی  را که بی بی (ما به مادرمان چون سید است بی بی می گوییم) از شب قبل آماده کرده بود برمان کردیم. بابام چون باید زودتر می رفت از خانه خارج شد و ما بچه ها بعد از  اینکه بی بی لباس پوشیدنمان را چک کرد به مدرسه فرستاد.

 سرتونو به درد نیارم ما از خانه خارج شدیم و رفتیم به طرف مدرسه.  خانه ما در کوچه دروازه واقع شده بود. شب قبلش بارون آمده بود  و کوچه دروازه هم مثل بیشتر کوچه های دیزباد شیبی تند دارد. وقتی باران میاد حسابی پر گل و لای  میشه. 

حالا ما هم  که لباسهای قشنگمان  رو  برمان کرده بودیم باید خیلی مواظب می بودیم. بعدهاکه کمی بزرگتر شدم همیشه برایم سوال بود که این همه کو های سنگی مثل لوکه تو دیزباد هست، چرا  مردم کوچه ها رو سنگفرش نکرده اند. خوبی سنگ فرش اینه که هم چهارپایان بدون اینکه ثم شان لیز بخوره میتوانند تو کوجه ها راه بروند و هم اینکه ما لباسهامون گلی و کثیف نمی شد.

همین طور که به طرف مدرسه در حرکت بودیم دختر و پسرها رو میدیدیم که خیلی خوشگل و مرتب  با لباسهای قشنگشان به طرف مدرسه در حرکتند.چون همه مون دور و یا نزدیک قوم خویش بودیم با خنده و شادی به هم می پیوستیم. نزدیکیهای خانه اصغر صفر و یا زیر خانه عقیل یک کوچه است که تقریبا شیب تندی  دارد. پام لیز خورد و با خودم گفتم که وای فاتحه لباسم خونده شد که خوشبختانه یکی از بچه هادستم رو گرفت که نیفتم .

ما به ته ده رسیده بودیم. نزدیک دکان امامقلی بودیم. دیدیم چند تا از قو م خویشها  رو پله های جلو دکان ایستاده اند. از تاق نصرت صحبت می کردند من همیشه وقتی می خواستم از جلو دکان رد بشم ترجیحا از پله ها استفاده می کردم. آنروز اونجا یک کم شلوغ بود. ما هم که تعدادمون زیاد شده بود. مجبور شدیم از قسمت پایین پله ها بریم  و چون دیشب آنروز باران امده بود زمینها حسابی خیس شده بود. یهو یکی از بچه ها که پشت سر ما راه می   رفت پاش لیز میخوره و میفته و میزنه زیر پای ما و بالاخره چند نفری رو زمین پلاس می شیم. یادم نیست چه جوری خودمان را تمیز کردیم. ولی حالمون حسابی گرفته شده بود. 

همه سر کلاس مرتب نشسته بودیم و آماده رفتن به سر مزار. 

در اون لحظات جنب و جوش خاصی در تخت بالا که مخصوص دختران و تخت پایین که مختص پسران  بود وجودداشت. یکمرتبه  زنگ مدرسه به صدا درامد، فهمیدیم که وقت رفتن است زمزمه در داخل کلاس شروع شد.  اقا معلم بعد از ساکت کردنمان گفت که باید یک کمی صبر کنیم. چون از قرار معلوم اول باید کلاسهای بالاتر می رفتند و تا نوبت ما میرسید هنوز کار داشت.

 معلم ما رفت بیرون دم در ایستاد تا نوبت کلاسش شود گاهی اوقات صدایش می امد که به دانش اموزان برای رعایت انظباط هشدار می داد. ما هم که تو کلاس بودیم شروع کردیم به بازی های مختلف مثل گل پوج، سه به سه قطارو ... و عده ای هم مثل من ساکت و ارام  نشسته بودند.

 فکر کنم چند ده دقیقه ای گذشت تا نوبت ما شد. معلم که بیرون بود در رو باز کرد.بعد از بر پا گفتن  مبصر کلاس معلمون  رو به دخترها کرد و گفت به ترتیب از نیمکت جلو ارام بیایید بیرون و تو صف بایستید. یک مرتبه سر و صدای شاگردان بلند و بلندتر شد. بعد از دعوت به ارامش بوسیله معلم دخترها کم کم ازکلاس بیرون رفته و تو صف ایستادند.

همه کلاس مرتب و منظم بیرون ایستاده بودیم. گفتند که باید حرکت کنیم . همه ارام و با نشاط براه افتادیم. از جلو دکان «نجمینشاه» که رد می شدیم  بیاد بیا اب نبات چوبی هایش افتادم  که رنگی رنگی بودند. من یکدفعه خریده بودم و بعد از تیکه تیکه کردن با چند تا از همکلاسیها نوش جان کرده بودیم.

 همینطور که می رفتیم بعضی از قوم و خویشها را می دیدم که برای ماها دست تکان می دادند از جلو دکان محمد اسماعیل که مملو از ادم بود رد شده و از طریق کوچه باغ  به سرمزار رسیدیم.

سر مزارحسابی شلوغ بود. تمام معلمها، کدخدا و بهمچنین خیلی از مردم برای خوش امدگویی اونجا جمع شده بودند. این بخشی از توصیف یک روز مهم در دیزباد بود که به زبان عامیانه توسط فرخ میرشاهی به رشته تحریر درآمده بود.


خاطرات دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- برخی از متونی که در دیزباد وطن ماست منتشر می شود جنبه نوستالوژیک دارد و برای دیزبادی ها یادآور خاطراتی خوب و یا بد است که امروز وقتی به آن فکر می کنند حس خوبی به آنها دست می دهد. با هم یک نمونه از این نوستالوژی ها را با لهجه دیزباد می خوانیم.

یادش بخیر

لذتی که با دوخاو رفتن با لباس مدرسه دو مون رختخاو بین سعت ۷:۰۰ تا ۷:۱۵. بو دو مون هیچ چه دیگه نبو .

یادش بخیر؛

 در بدر دنبال یکی مگردیم کتابامر'جیلد کنه یا انشامره بنوسه!!



همیشه دو مون کلاس عادت داشتم همکلاسی هامر' بوشمرم تا ببینم کدو خط برای خوندن و ما مومفته!!

یادش بخیر

 یکی از استرسهامه ای بو که زنگ ورزشمه چه روز و چه سعتیه؟!!

اگر زنگ ورزش اونم دو زنگ آخیر پونجشنبه بو چی لذتی داش.

از سویهایی کی دو مون برف مزیم هم فرموش نکنم کی اگر یک متر برف میمه تعطیلی خبری نبو....

منتظر بیم زنگ تفریح بوخره با شیشه های گول دو مو برم از چشموکومبول او بیارم شکل شیشه هم خیله مهم بو .

یادته میه 

اوج احترامه به یه درس ای بود که دفتر صد برگ بروش انتخاب مکیردم !!!!!!!!!!

یادته میه 

اولین دفعه کی بشهر امیم برای عکس کلاس پنجوم بو او هوم د عکاسی مریخ باغ ملی . 

کلوتر کی رفتم.

عکس برگردون مخریم و با آو دهن موچوسبوندم دو مون دفترمه.

یا ور ساغ دستومه بعد کلی هم کیف مکیردم.

یادت میه؟؟؟؟

وقتی کوچیک بیم از سگ ممد مثل سگ مترسیم....

از عباس آقای خافی یادته میه کی با انگوشتش ور فرق سرمه مزه مگوفت یک بار جستی ملخک دو بار جستی ملخک بار سوم دو موشتی ملخک!!!

از خط زین و پره کیردن مشق های زبان هم یادتیه.

از مشق های کلاس اول منوشتی خط خط از بالا به پایین//////// بعد اولین درسش بابا انار دارد و بابا نان داد و ... 

او وقتا زندگی شیرین بو و طعم دیگه ی داش

یادته میه؟؟؟

وقتی کی صدای طباره رو موشنوفتم مپریم دومون حیاط بروش دست تکون مدایم 

حتما یادته میه

دوست داشتم زودتر کلاس چهارم روم ته با خودکار بتوسم او هوم با خودکار بیک کی بعدش خودکار تریک تریکی امه !!! 

یادته میه از پاک کیردن با او پاکنهای دو رنگ قرمز و آبی و از اخیرشوم با توف کاغذ ر" سوراخ میکردم. 

یادت میاد؟؟؟

وقتی نه نه مه مو پرسی سعت چنده موگوفتم کلونگه رو 6 و خوردونه رو 4

یادت میاد؟؟؟

از دوسمالهای که ور سر شنمه سنجاق مکیردن و یقه های سفد کوتمه!!

و اخیرشوم دماغمه ر' با استینمه پاک‌میکردم !!

از ماشین الدوق الدوق کلبه جواد هم کی خوب یادتیه...

از صفی کی برای ماشین کیردن سرته هم در خنه ی ما کی تشکیل مداین فرموش نکیردین !!

از دنه های زردلو کی موبوردم در دیکون امامقلی و محمد اسماعل عطار و نجمونشا بجاش جیبامره پر تخمه مکیردم.....

از گاریها ی چووی کی دروس کیرد' بیم ونمشوم مرفتم علف میووردم...

و اون اپلو یازده کی بغل خنه ی دروش علی گذشته بین....

و وقتی کی بلخره بشهر امیم و تنیستم شهری صوحبت کنم ..

واقعا"

ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺴی رﻮ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻪ

قدیما شبا بالا پشت بوم میخوابیدیم و ستاره ها رو می شمردیم و دلمون به وسعت یه آسمون بود ...

این روزها چشم میندازیم به سقف محقر اتاقمون و گرفتاری هامونو می شمریم ...

قدیما یه تلویزیون سیاه و سفید داشتیم و یه دنیای رنگی ...

این روزا تلویزیونای رنگی و سه بعدی و یه دنیای خاکستری ...

قدیما اگه نون و تخم مرغ تموم میشد ، راحت می پریدیم و زنگ همسایه رو هر ساعتی از شبانه روز می زدیم و کلی باهاش می خندیدیم ...

این روز ها اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر میگردیم تا که مجبور نشیم باهاش سلام علیک کنیم ...

قدیما از هر فرصتی استفاده می کردیم که با دوستا و فامیل ارتباط داشته باشیم چه با نامه چه کارت پستال و چه حضوری ...

این روزها با "بهترین دستگاه های رسانه ای" هم ، ارتباط با هم نداریم ...

قدیما تو یه محله جدید هم که می رفتیم با دقت و اشتیاق به همه جا نگاه می کردیم ...

این روزها دنیا را از پشت دوربینای عکاسی و فیلمبرداری می بینیم ...

قدیما یه پنجشنبه جمعه بود و یه عالمه صفا

این روزا پر از تعطیلی، ولی خالی از مهر ....

کو اون فامیل؟

کو اون خونه؟

کو اون مدرسه ؟

قدیما توی قدیما موند..

ولی ای برادر ، ای خواهر و ای همدلان و هم ولایتی بیاییم با هم مهربان باشیم و بی تفاوت از کنار هم نگذریم و تا همو میبینیم لبخند بزنیم چرا که هیچکس از فردای خودش خبر نداره.....

التماس تفکر و همکاری بر ای ساختن دیزباد ی آباد، شاد و تمیز

«از دوزبای بالایوم» یکی از اشعار نوستالوژیک دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- قدیمى ها شعرى از بجه امامقلى (خاکى خراسانى)  را همیشه در باره دیز باد تکرار می کرده اند.

میرگویند که زمانى انداز (مالیات) بگیران  دولت در زمان صفویه به دیزباد مى آیند و سهم دولت را از اهالى می طلبند. مردم نادار و به سبب هایى توان پرداختن مالیات را نداشته اند. نمایندگان حکومت درپى راهى که مردم راضى شوند و مالیات را بپردازند فن هاى گوناگونى را بکار می برند. از جمله آنها تخم مرغ را آبجوشى کرده و در زیر بغل نماینده مردم که شاید همان بجه امامقلى باشد می گذاشتند که شاید مردم بر او رحم کرده مقدارى مال و اموال به نماینده حکومت بپردازند. 

بجه امامقلى میگفت. تخمورغ ره داغ کیردن - اربغلوم چاق کیردن 

با پافشارى  نمایندگان دولتى و کمبود امکانات  ده براى پرداخت مالیات، مردم بالاخره به این نتیجه می رسند که بجه امام قلى را براى شفاعت  به دربار شاه به اصفهان فرستند. 



این مرد که قد کوتاهى نیز داشته است پس از ماهى به اصفهان می رسد و درخواست دیدن شاه عباس (یا شاه تهماسب) را می کند.

روز ها می گذرد و بلاخره با کوشش زیاد و گفتن اینکه از خراسان امده است و .... راه درازى را پیموده است و ....راه به دربار پیدا میکند. 

او آمده بود که  دردل کند.

شاه او را به نزد خود می طلبد و سبب آمدنش را میپرسد. بجه امامقلى در پاسخ  پرسش شاه  که تو کیستى، میگوید: 

از دوزباى بالایوم 

هم قد چرغ  پایم 


از رودخنه او موخروم 

پندارى پلو موخروم


بع بع شکار داریم 

کوه هاى  لاله زار داریم

دختر بى شمار داریم 


از دوزبالاى بالایوم 

هم قد چرغ پایوم 

.......

شاه از روشى که بجه امامقلى ناتوانى دیزبادى ها را براى پرداخت مالیات نشان داده است تعجب کرده و بر زیرکى او آفرین گفته و مالیات را براى چندین سال بر دیزبادى ها می بخشد. 

پروفسور شاهرخ میرشاهی ضمن بیان این مطلب می نویسد: چرغ = چراغ ، 

سبب اینکه گفته بود دختر بى شمار داریم این بوده است که او از کودکى کارش فراهم کردن روشنایى  براى دخترانى که زیر خانه کلان نخ ریسى میکرده اند، بوده است.

دیزباد بالا کجاست؟

«دیزباد وطن ماست»- در این ویدئو مهندس محمود کردی رئیس شورای اسلامی دیزباد به معرفی دیزباد پرداخت.