دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

سه خاطره از محمد میرشاهی (استاد)

«دیزباد وطن ماست»- سه خاطره در بزرگداشت معلمان دیزباد بالا.، نوشته ای از محمد میرشاهی (استاد) است که آن را با هم می خوانیم.
1-  در سال 1349 که من دوران خدمت سربازیم را در لباس سپاهی ترویج در شهرستان نیشابور می گذراندم، شش ماه اول کارم را در اداره ترویج نیشابور به عنوان جایگزین افسر رابط انجام وظیفه می کردم. کارم سرکشی به سپاهیان ترویج مستقر در روستا ها بود، یا برای برگزاری کلاس  های آموزشی جهت روستاییان و یا امور دیگر. سپاهیان ما در بسیاری جاها بودند، از دهات تخت جلگه گرفته  تا سر ولایت و زبرخان. هر وقت به این روستا ها می رفتم بدون استثنا افرادی که با آنان تماس داشتم در اولین معرفی،  از من سئوال می کردند که آیا شما دیزبادی هستید ووقتی جواب مثبت من را می شنیدند دومین سئوالشان این بود که  فلانی یا فلانی ها را می شناسید و وقتی با اشاره سری و یا چرخش زبانی تایید می گرفتند، بدون تامل شروع می کردند به تعریف و تمجید که ایشان در این جا چند سالی معلم ما بوده اند و  اگر بچه های ما سوادی دارند و بعضی الان در شهر مشغول تحصیل هستند، بخشی از این موفقیت ما حصل زحمات ایشان است و ما تا عمر داریم ممنون و سپاسگزار ایشان خواهیم بود. از رفتار مودبانه و شخصیت آنان می گفتند و من، سربلند بادی به غبغب می انداختم و پرچم افتخار روستایم را در ذهنم برمی افراشتم  و بر خود می بالیدم که آری ما اینیم.
 راننده اداره که همیشه من را همراهی می کرد-  آقای نیکدوست- همواره به من می گفت " یک بار من را به دیزباد ببر تا ببینم این چه روستایی است که این همه معلم تربیت کرده و آن هم معلمانی که هر جا میرویم جز نام نیک از خود بیادگار نگذاشته اند". نمی دانید این همه سخنان مهرامیز،  در آن روزگاران، در روستا های دور و نزدیک نیشابور، آنچنان غرور و سروری در وجودم بر می انگیخت که وصف نا شدنی است. ماحصل زحمات صادقانه آن معلمان فرهیخته را من ناچیز درو می کردم، تنها به اعتبار هم ده دهیاری بودن، بدون این که کوچکترین سهمی در تلاش  های بی دریغ آنان داشته باشم و بنا بر این من از آن تاریخ  دینی بر گردن دارم، از آن مشعل بدستان خرد و روشنایی، بابت آنهمه احترامی که از نتیجه تلاش های بی دریغ آنان دریافت می کردم و انصاف این است که حد اقل با کلامی بی هزینه  آن را ادا کنم. پس اینک ،بعد از سالیان دور، به آن معلمان دیزبادی که در دیاری دیگر دست یاری به دستانی دیگررسانیده اند و قامت  آنان را با جامه فضیلت و دانش آراسته اند دست مریزاد می گویم و به مناسبت هفته و روز معلم خالصانه ترین تبریکاتم را تقدیم حضور والایشان می کنم.


2-  پس از شش ماه خدمت در اداره ترویج، بالاخره افسر رابط رسید و من برای ادامه خدمت سر بازیم راهی روستا- شهر درود شدم. بعد از مدت ها روزی به یک مجلس عروسی در باغشن دعوت شدم و همان گونه که می دانیم عده ای هنرمند  شادی آفرین که اصطلاحاٌ به آنان مطرب گفته می شود در این گونه مجالس هنر نمایی می کنند. توضیحاٌ عرض کنم که مطرب ها یکی از مفید ترین و باارزش ترین اقشار جامعه بوده و هستند و آنانی که کلمه مطرب را با تحقیر و تخفیف بیان می کنند باید بدانند که با ناصر خسرو قبادیانی طرف هستند که گفت:
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی              یکی نیز بگرفت خنیاگری را
تو بر پایی آن جا که مطرب نشیند          سزد گر ببری زبان جری را
البته امروزه الفاظ و واژه های جدیدی برای مطرب به کار گرفته می شود همچون هنرمند و موزیسین ودی جی و غیره که خیلی هم خوب است.
بگذریم، در آن مجلس عروسی، جوانی از گروه هنرمندان وسط گود آمد و شروع کرد به خواندن یک ترانه ریتمیک محلی بسیار زیبا با همراهی تنبک همکارش . او با استادی تمام، آغاز به خواندن ترانه ای کرد که در آن از تمام روستا های زبرخان و حتی دور تر هم یاد می شد و تک تک روستا ها را با مشخصه بر جسته ای که در آن روستا وجود داشت را معرفی می کرد. ترانه بی رو دروایسی بود و صریح. اگر روستایی مثلاٌ در بعضی عادات بد اجتماعی شهره بود این شاخصه در این ترانه  عریان بیان می شد. یا اگر فلان روستایی به خشونت طلبی مشهور بود بی تعارف گفته می شد. من متاسفانه جای دیگری این آهنگ را نشنیده ام و یکی دو بار هم تلاش مختصری کردم تا این ترانه را از طریق یکی دو همکار نیشابوریم پیدا کنم که موفق نشدم. لذا لطفاٌ اگر کسی این شعر و ترانه زیبا را می شناسد و می داند در همین گروه پست کند و یا منت بر من بگذارد و برایم بفرستد. باز هم از داستان دور شدم. بلی، تک تک روستا ها از اردوغش گرفته تا سقاباد و عصمت آباد و قدمگاه و خرو  ... در این شعر و آهنگ با مهمترین وجه ممیزه آنان معرفی می شد و من منتظر که کی از دیزباد یاد خواهد شد و بالاخره شد. معرفی دیزباد تقریباٌ با این مضمون بود" دیزباد که پشت کوهه، مردمانش همه با سوادند و جوانانش همه معلم" البته ریتمیک و زیبا، نه به این خنکی که من این جا یاد کردم. وای بعد از شنیدن آن توصیفات بی تعارف در باره دیگر روستا ها که بعضاٌ ناخوش آیند هم بودند توصیفی به این زیبایی از دیزباد مرا به عرش اعلا رساند و تاجی از افتخار بر سرم نهاد. ببینید حضور معلمان دیزبادی در روستا های اطراف، در آن روزگاران چقدر باید پر رنگ ، مطرح و تاثیر گذار بوده باشد تا ترانه سرای محلی، آن را به عنوان شاخصه فاخره روستای من در شعر خود بگنجاند. او نه از رودخانه پر آب دیزباد یادی کرد و نه ازسیب و آلوی ممتاز آن، او انگشت فراست خود را صادقانه متوجه وجه برجسته ای کرده بود به نام معلم دیزبادی، و این به غایت با ارزش بود. آری من از آن شب  که در روستای باغشن، هنرمندی بزرگوار مرا به پاس خدمات بی دریغ و شایسته معلمین دیارم سرفراز گردانید و به عالمی از سرخوشی کشانید، خود را به این پیام آوران حکمت  و معرفت مدیون می دانم و لذا این لحظه را غنیمت می شمارم تا دین خود را با کلامی بی هزینه  ولی خالصانه به معلمین دیارم ادا نمایم و اینک به مناسبت روز و هفته معلم خالصانه ترین تبریکاتم را نثار وجود والایشان می کنم.
3-سال ها پیش  قصد داشتم با قطار از مشهد به تهران مراجعت کنم. هنوز مادر عزیزم در قید حیات بود و توش و توانی داشت برای نثار محبت های پر زحمت و بی  دریغش، مثل همیشه. به هر روی، به هنگام رفتن، مادرم یک کارتن سیب عباسی را که خودمان نداشتیم ولی چون می دانست که من این نوع سیب را دوست دارم، از جایی تهیه دیده و در کارتنی محکم طناب پیچ کرده بود و مصر بود که آن را با خودم به تهران ببرم و لذا من یا یک ساک سفری و یک کارتن سیب که بسیار هم معطر بود راهی ایستگاه قطار شدم. آن روز یا دستگاه اسکن ایستگاه خراب بود و یا اساساٌ نداشت. در گیت ورود به سالن ایستگاه، افسری با دو سرباز وظیفه ایستاده بودند و مسافران را زیر نظر داشتند. افسر از من پرسید دراین کارتن چی داری و وقتی پاسخ دادم سیب. با تعجب پرسید سیب به تهران می بری؟ و بدون این که منتظر پاسخ من شود به سرباز دستور داد این کارتن را به اتاق پشتی ببر تا مورد بازرسی دقیق قرار گیرد. من مطیع  کارتن را به سرباز تحویل دادم و او سریع  به طرف اتاق پشتی روان شد و من و افسر به دنبال او. گفتم جناب سروان من هم می دانم که سیب چیز خیلی با ارزشی نیست که به تهران ببرم ولی چون مادرم اصرار کرد که این سیب که محصول روستای خودمان هست را باید حتماٌ ببری، من هم اطاعت کردم و آوردم. افسر پرسید کدام روستا؟ و وقتی پاسخ شنید  دیزباد، گفت" دیزباد بالا"؟  گفتم بلی. گفت فامیلتان هم...، انگار درست نمی دانست. گفتم میرشاهی. گفت آره آره. میدانید که معلم کلاس اول تا چهارم من در نیشابوریک آقای میرشاهی بود که چقدر  هم معلم خوب و آقایی بود و کلی تعریف و تحسین دیگر، ولی متاسفانه اسم کوچکش را نمی دانست تا من بتوانم او را شناسایی کنم. هنوز محاوره ما تمام نشده بود که ما هم به اتاق رسیدیم و سرباز بیچاره در فکر این بود که این گره های محکم را چگونه باز کند که جناب سروان داد زد " سرباز کارتن را باز نکن" و دستور داد کارتن را تا سالن برای من حمل کند که این چنین شد، و سرباز حیرت زده که چی شد؟. بخدا نمی دانید در این مواقع چه احساسی به آدم دست می دهد. در آن لحظه دوست داشتم آن معلم شریف دیزبادی که به این افسر شریف درس شرافت داده بود را دقیقاٌ می شناختم، پیدایش می کردم و بر دستانش بوسه می زدم که مرا اینقدر سرافراز و سربلند کرد و ضمناٌ باعث شد تا گرفتار باز و بسته کردن آن کارتن کذایی نشوم. من از آن زمان نیز به این معلم عزیز دیزبادی مدیون مانده ام، بدون این که دقیقاٌ بدانم کیست و لذا من فرض را بر این می گیرم که  تمام معلمین روستای من آموزگار این افسر بزرگوار بوده اند و من این لحظه را غنیمت می شمارم تا دین خود را با کلامی الکن به این افسران میدان نبرد نورعلیه ظلمت، یعنی معلمین دیارم ادا نمایم و لذا  به مناسبت روز و هفته معلم خالصانه ترین تبریکاتم را تقدیم حضورشان می کنم.

محمد میرشاهی( استاد)
تهران- اردیبهشت 1401

خاطره ای از مدرسه دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- یکی از دیزبادی ها در خاطره ای شیرین از مدرسه دیزباد امروز ما را همراهی کرده است.

وی می نویسد: خاطره ای ازدورانمدرسه دیزباد را با شما در میان می گذارم. معلم کلاس اولم اقای عباس خافی بودند. انشالله که همیشه سرحال و پاینده باشند. معلم کلاس دومم مرحوم محمدحسین عباس روحش شاد و یادش گرامی باد. معلم کلاس سومم مرحوم علی بیک حسنقلی روحش شادو یادش گرامی. درکلاس سوم معلم درس دینی و قرآن آقای سبحان ملک نیا بود. انشالله که سلامت و تندرست باشند. یک روز درس قرآن داشتیم. آقا معلم ازم پینجره کلاس اوبغل کال یک میم نشونم دا که برو یک شوله بدر کو بیار. موهوم بدوبدو برفتم. با دوت شوله امیم بکلاس. معلم شروع کرد ب درس پرسین. بهمو که رسی درس خوب بلد نبیوم. اگرنی کی با همو شوله ها کی خادوم اورده بیوم یک چندته ورکف دستهام بز. بعدگوفت دفعه دگه درسته خوب بلد بشی. یاد تمام معلمین گرام باد که هرچه داریم زحمات آنان است.

ترجمه: گویا معلم ایشان را مسئول کرده که یک تکه چوب برای تنبیه از کنار کوه بیاورد و او هم آن را آورده است. اما بعد از اینکه از خودش درس پرسیده، درس را بلد نبوده و در نتیجه با همان چوبی که خودش آورده، تنبیهش کرده اند.


دیزباد کهن و دیزبادی ها در مشهد

«دیزباد وطن ماست»- فرخ میرشاهی در بیان تاریخ شفاهی دیزباد در گروهی با عنوان فتو فیلم دیزباد که توسط حسین میرشاهی (سلمانی) و کریم میرشاهی (ظاهرعلی) مدیریت می شود مواردی را بیان کرد که در این نوشتار به آن می پردازیم.
این نوشتار به زبان عامیانه به دیزبادی های عزیز تقدیم می شود. 
زمان های قدیم، تقریبا چهل تا پنجاه سال پیش، حاجی غفوریان یک کاروانسرا در مشهد داشت که بین مجسمه (میدان شهدا) و حرم امام رضا بود بطوریکه اگه در میدان شهدا می ایستادیم و به طرف حرم نگاه میکردیم کاروانسرا در طرف دست چپمان بود و فکر کنم صد تا صد و پنجاه متر از میدان شهدا فاصله داشت. اون زمانها راننده حاجی عباس نامی بود که از دیزباد نبود و موهای کاملا جو گندمی و تقریبا سفید داشت و خیلی هم مهربان بود حاجی عباس راننده دایی امین بود. بعد از اینکه‌حاجی عباس  رفت دایی امین رانندگی را عهده دار شد و فکر کنم اقبابا کمکش بود. هر دو خیلی مهربان بودند. خاطرهای که میخوام تعریف کنم به همون زمانها بر می گردد البته این میتواند خاطره خیلی از بچه های اون دوران باشد. 
امتحانهای اخر سال تموم شده بود  و مثل تمام بچه های دیزباد همه راهی دیزباد می شدیم. اونم نه برای تفریح بلکه برای کار البته اینم داخل پرانتز بگم درسته اون زمانها حالمون گرفته میشد. ولی حالا فکر میکنم که چقدر خوب بوده و گرنه تو شهر مشهد ویا نیشابور کاری خاصی نداشتیم و بیشتر علاف بودیم چه همان بهتر که پدر و مادرانمان ما رو به دیزباد میفرستادند تا سرمان به کارهای دیزباد گرم باشد.
صبح بود و ما قرار بود بریم دیزباد. بعد از اینکه صبح زود از خواب بیدار شدیم بدون صبحانه رفتیم به طرف مجسمه.
کاروانسرای حاجی غفوریان یک ورودی خیلی بزرگ داشت که ارتفاعش به پنج و یا شش متری میرسیدو توشم نسبتا بزرگ بودو ارتفاعش خیلی زیاد بود. وقتی رسیدیم اونجا دیدیم خیلی از قوم و خویشها زودتر از ما آمده اند و همه منتظرند. اون روز دایی امین راننده بود. تعدادمون زیاد بود، نیست مدرسه ها تعطیل شده بود همه برنامه رفتن به دیزباد رو داشتند. دایی امین اونقدر مهربان بود که هیچکس رو جا نمی گذاشت و همه رو سوار و جا میداد. اینجور وقتها وقتی مسافرین زیادیودند دیگه معلومه جای ما بچه ها کجا بود، کف مینی بوس .
چون مردم برای سه ماه می رفتند دیزباد بار زیاد بود باردونه ماشین که پر شد هیچی کف مینی بوس هم هنوز جا داشت که با بچه ها و کیسه پر شد.
هیچی دیگه همه بار ها رو زدند و ماشین آماده حرکت شدبود. ماشین از کاروانسرا آمد بیرون و به طرف چپ پیچید به طوریکه حرم جلو ما قرار داشت . با یک صلوات , ماشین به طرف حرم امام رضا حرکت کرد و بعد هم راهشو به طرف جاده نیشابور ادامه داد.
اون زمانها نه جاده کمر بندی وجود داشت نه اتوبان مشهد-نیشابور. ماشین در حرکت بود و ما هم با چند تا از بجه ها دیگر و چند تا کیسه کف اتوبوس.
جاده قدیم اونقدر چاله چوله داشت که ما بچه ها مثل توپ اینور اونور میپریدیم و من که دوست داشتم بیرون رو نگاه کنم نمی تونستم بلند شم و کارمون شده بود نگاه گردن سقف ماشین. تو این مابین کنار دایی امین فکر کنم کدخدا و دایی عباسعلی رحمانی( رییس خانه انصاف اون زمان) و آقبابا بودند.
دایی امین تقاضای چایی کرد و چهار نفری جاتون خالی چایی نوش جان کردند و من هم که صبحانه نخورده بودم فقط نگاه میکردم.
نزدیکیهای دلبران رسده بودیم، من دلبران رو خیلی دوست داشتم چون بعد از قهوه خانه جاده پیچ زیبایی داشت.
ماشین کنار قهوه خانه نگه داشت همه پیاده شدند و تونستیم پایی راست کنیم ، ما بچه ها که خودمان را با بازی سر گرم کردیم، بزرگها هم بعد از اینکه دست و صورتی صفا دادند رفتند قهوه خانه چایی و نیمرویی نوش جان کنند. 
ماشین نزدیکیهای دیزباد پایین رسیده بود. ماشین پیچید تو جاده خاکی .
من که قبلا کف ماشین حالم از بوی گازوییل گرفته شده بود و حال خوبی نداشتم با رفتن توی جاده خاکی و پنجره های باز به علت گرمای هوا بدتر شد مخصوصا با اون دست اندازهای جاده و خدا خدا می کردم که زودتر به ده برسیم.
آسیای عیسی رو که رد کردیم  حا لم با هوای مطبوع رودخانه  دیزباد بهتر شد. ماشین همچنان در جاده جلو میرفت و بجه هایی را میدیدیم که خودشان را به کنار  جادهرسونده بودند و دست تکان می دادند، به یاد خودم افتادم که وقتی در سنگ سپید و یا گاولوش گوسفند می چروندیم، مال ها رو رها کرده و خودمون را به کنا ر جاده میرسوندیم و با دست تکون دادن خوشامد میگفتیم و راننده با یک بووق و کمی گرد و خاک جواب ما رو میداد اینم بگم اون زمانها ماشین خیلی کم بود و ما ندید پدید بودیم، کاری ندارم نزدیکیهای «دهن بزی ده» دایی امین چند تا بوق ممتد زد تا مردم ده را از امدن ماشین اگاه کند ، بالاخره بعد از ده دقیقه ای سر مزار رسیدیم با اون اسیا و تراز ابی قشنگش.


( ضمنا اون زمانها ماشینهایی که دماغ گنده ای  داشتند طاقشری و یا اتاق شهری می گفتند واینم اضافه کنم که اولین راننده دیزباد اقای ابوطالب بود که یک شورلت داشت و کمکی شم دایی امین بود).
این خاطره رو قبلا نوشته بودم ولی چون صحبت از ماشین دیزباد شد می فرستم امیدوارم خوشتان بیاد.