دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

دیزباد کهن و دیزبادی ها در مشهد

«دیزباد وطن ماست»- فرخ میرشاهی در بیان تاریخ شفاهی دیزباد در گروهی با عنوان فتو فیلم دیزباد که توسط حسین میرشاهی (سلمانی) و کریم میرشاهی (ظاهرعلی) مدیریت می شود مواردی را بیان کرد که در این نوشتار به آن می پردازیم.
این نوشتار به زبان عامیانه به دیزبادی های عزیز تقدیم می شود. 
زمان های قدیم، تقریبا چهل تا پنجاه سال پیش، حاجی غفوریان یک کاروانسرا در مشهد داشت که بین مجسمه (میدان شهدا) و حرم امام رضا بود بطوریکه اگه در میدان شهدا می ایستادیم و به طرف حرم نگاه میکردیم کاروانسرا در طرف دست چپمان بود و فکر کنم صد تا صد و پنجاه متر از میدان شهدا فاصله داشت. اون زمانها راننده حاجی عباس نامی بود که از دیزباد نبود و موهای کاملا جو گندمی و تقریبا سفید داشت و خیلی هم مهربان بود حاجی عباس راننده دایی امین بود. بعد از اینکه‌حاجی عباس  رفت دایی امین رانندگی را عهده دار شد و فکر کنم اقبابا کمکش بود. هر دو خیلی مهربان بودند. خاطرهای که میخوام تعریف کنم به همون زمانها بر می گردد البته این میتواند خاطره خیلی از بچه های اون دوران باشد. 
امتحانهای اخر سال تموم شده بود  و مثل تمام بچه های دیزباد همه راهی دیزباد می شدیم. اونم نه برای تفریح بلکه برای کار البته اینم داخل پرانتز بگم درسته اون زمانها حالمون گرفته میشد. ولی حالا فکر میکنم که چقدر خوب بوده و گرنه تو شهر مشهد ویا نیشابور کاری خاصی نداشتیم و بیشتر علاف بودیم چه همان بهتر که پدر و مادرانمان ما رو به دیزباد میفرستادند تا سرمان به کارهای دیزباد گرم باشد.
صبح بود و ما قرار بود بریم دیزباد. بعد از اینکه صبح زود از خواب بیدار شدیم بدون صبحانه رفتیم به طرف مجسمه.
کاروانسرای حاجی غفوریان یک ورودی خیلی بزرگ داشت که ارتفاعش به پنج و یا شش متری میرسیدو توشم نسبتا بزرگ بودو ارتفاعش خیلی زیاد بود. وقتی رسیدیم اونجا دیدیم خیلی از قوم و خویشها زودتر از ما آمده اند و همه منتظرند. اون روز دایی امین راننده بود. تعدادمون زیاد بود، نیست مدرسه ها تعطیل شده بود همه برنامه رفتن به دیزباد رو داشتند. دایی امین اونقدر مهربان بود که هیچکس رو جا نمی گذاشت و همه رو سوار و جا میداد. اینجور وقتها وقتی مسافرین زیادیودند دیگه معلومه جای ما بچه ها کجا بود، کف مینی بوس .
چون مردم برای سه ماه می رفتند دیزباد بار زیاد بود باردونه ماشین که پر شد هیچی کف مینی بوس هم هنوز جا داشت که با بچه ها و کیسه پر شد.
هیچی دیگه همه بار ها رو زدند و ماشین آماده حرکت شدبود. ماشین از کاروانسرا آمد بیرون و به طرف چپ پیچید به طوریکه حرم جلو ما قرار داشت . با یک صلوات , ماشین به طرف حرم امام رضا حرکت کرد و بعد هم راهشو به طرف جاده نیشابور ادامه داد.
اون زمانها نه جاده کمر بندی وجود داشت نه اتوبان مشهد-نیشابور. ماشین در حرکت بود و ما هم با چند تا از بجه ها دیگر و چند تا کیسه کف اتوبوس.
جاده قدیم اونقدر چاله چوله داشت که ما بچه ها مثل توپ اینور اونور میپریدیم و من که دوست داشتم بیرون رو نگاه کنم نمی تونستم بلند شم و کارمون شده بود نگاه گردن سقف ماشین. تو این مابین کنار دایی امین فکر کنم کدخدا و دایی عباسعلی رحمانی( رییس خانه انصاف اون زمان) و آقبابا بودند.
دایی امین تقاضای چایی کرد و چهار نفری جاتون خالی چایی نوش جان کردند و من هم که صبحانه نخورده بودم فقط نگاه میکردم.
نزدیکیهای دلبران رسده بودیم، من دلبران رو خیلی دوست داشتم چون بعد از قهوه خانه جاده پیچ زیبایی داشت.
ماشین کنار قهوه خانه نگه داشت همه پیاده شدند و تونستیم پایی راست کنیم ، ما بچه ها که خودمان را با بازی سر گرم کردیم، بزرگها هم بعد از اینکه دست و صورتی صفا دادند رفتند قهوه خانه چایی و نیمرویی نوش جان کنند. 
ماشین نزدیکیهای دیزباد پایین رسیده بود. ماشین پیچید تو جاده خاکی .
من که قبلا کف ماشین حالم از بوی گازوییل گرفته شده بود و حال خوبی نداشتم با رفتن توی جاده خاکی و پنجره های باز به علت گرمای هوا بدتر شد مخصوصا با اون دست اندازهای جاده و خدا خدا می کردم که زودتر به ده برسیم.
آسیای عیسی رو که رد کردیم  حا لم با هوای مطبوع رودخانه  دیزباد بهتر شد. ماشین همچنان در جاده جلو میرفت و بجه هایی را میدیدیم که خودشان را به کنار  جادهرسونده بودند و دست تکان می دادند، به یاد خودم افتادم که وقتی در سنگ سپید و یا گاولوش گوسفند می چروندیم، مال ها رو رها کرده و خودمون را به کنا ر جاده میرسوندیم و با دست تکون دادن خوشامد میگفتیم و راننده با یک بووق و کمی گرد و خاک جواب ما رو میداد اینم بگم اون زمانها ماشین خیلی کم بود و ما ندید پدید بودیم، کاری ندارم نزدیکیهای «دهن بزی ده» دایی امین چند تا بوق ممتد زد تا مردم ده را از امدن ماشین اگاه کند ، بالاخره بعد از ده دقیقه ای سر مزار رسیدیم با اون اسیا و تراز ابی قشنگش.


( ضمنا اون زمانها ماشینهایی که دماغ گنده ای  داشتند طاقشری و یا اتاق شهری می گفتند واینم اضافه کنم که اولین راننده دیزباد اقای ابوطالب بود که یک شورلت داشت و کمکی شم دایی امین بود).
این خاطره رو قبلا نوشته بودم ولی چون صحبت از ماشین دیزباد شد می فرستم امیدوارم خوشتان بیاد.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد