دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

داستان نساء دختر دیزبادی

«دیزباد وطن ماست»- یکى بود ، همه بودند ، ما هم بودیم. در دیزباد دخترکى بود که نسا نام داشت. قدش به قد من بود و لى بلند تر می نمود. در تابستان لباس دخترانه اى به تن داشت که با یک پارچه  کرباسى که روى شانه اش مى انداخت و در روى شانه دیگرش آنرا یا گره می زد و یا سنجاق ، خود را می پوشاند. 

همه بچه ها در دیزباد کمک خانواده خود بودند و پسرها و دخترها تقریبا با کارهاى مشخص بخشى از کارهاى تابستانى را به عهده می گرفتند. مال چرونى در باغها ساده و سرگرمى خوبى براى کودکان در آن زمان بود. این کار، کارى بود که هم دختر ها و هم پسرها می توانستند بدون دغدغه خانواده ها انجام دهند. سرگرمى هاى همراه آن، ماهى گیرى در رودخانه، کبک گیرى در کوه، به دنبال تخم پرندگان گشتن و در زمان برداشت محصول در کوه ها، به پى درو رفتن، نخود دولمولى کردن و....در پایان فصل میوه، چاه سیب کندن و از این نمونه برنامه ها نوجوانان را تشویق به مال چرونى میکرد...ولى همه از یک چیز میترسیدند. که نامش محندعلى .. بود و کارش نگهبانى باغها. 

نسا را میشناختم  و او مانند دیگر نوجوانان، نیز در زمان تعطیلات مدرسه کارى را در خانه انجام می داد او در این هنگام  تنها گاو شان را به چرا می برد. 

شاید در مدرسه با نام او آشنا شده بودم ، چون زمان ما که بیش از دویست نفر دانش آموز به مدرسه مى آمدند، همه نام هم را می دانستند.  ولى سبب برخوردم با نسا در تابستان این بود که  چون بارها، ما که با گوسفندانمان به جاده پشت حیط می رسیدیم، یک گاو تنها بدون صاحب در مسیر راه در حرکت بود و زمانى که ما به گاو می رسیدیم همراه با سایر حیوانها،  بز و گوسفندها به راه خود ادامه مى داد. 

گاهى این گاو را از قافله جدا می کردیم  و گاهى  گاو خودش به راه دیگر می رفت.  کم کم فهمیدم که این حیوان از دختر بازیگوشى است که همچنان در کنار جاده از دور گاو را پائیده ولى خود به دنبال پروانه هاى کنار جاده می دود. 

بارها  به نزد او می رفتم و او را وادار می کردم که تند تر راه رود.....  ولى او عادت داشت که همچنان سرگرم آنچه دوست داشت باشد، حشرات بزرگ مانند ملخ را بگیرد، پروانه ها را بگیرد و ....و یا  گلهاى کوچک کنار جاده را جمع آورى کرده و گاهى خم شود و آنها را ببوید......

بیشتر وقت ها ماکه از بالاده مى آمدیم او را در جاده پشت حیط روبروى باغهاى ته در می یافتیم  و تا گدار بازه ده همراه بودیم.  او تنها در این فاصله به بازیگوشى خود میپرداخت .... 

 گاهى که به گدار میرسیدیم او گاوش را جدا می کرد و از راه پشت گدار به راه کوهى گذشته و راهش را ادامه می داد...... این راه به کلاته ها و به شاهمرغى و التنزوم (اورته نظام) مى رفت  و او گاو خود را براى  چریدن  به این کلاته ها مى برد. 

در راه به پرسش هاى من که در بالا ها چه می گذرد پاسخ می داد و تعریف می کرد که کاریز ها با چاه هایشان وجود دارد  که وقتى از بالا نگاه کنى هول می کنى.  در داخل چاه ها کبوتر هاى  چاهى لانه دارند. در آنجا بزنقوره وجود دارد و او زیاد تیر بزنقوره دیده است ، کبک ها می خوانند و .....

روزى از من پرسید که آیا میتوانم او را همراهى  کنم و همه با هم به کلاته ها برویم....؟ 

پرسیدم محند على از آنجا ها می آید ؟ با پاسخ منفى او خوشحال شدم و به سوى کوه حرکت کردیم. 

گاو راه خود را بلد بود و ما باید گوسفند و بز هاى پر رو را سر به راه می کردیم. و همینگونه سرگردان  در لبلاى دره و تپه ها می گشتیم. ...... به کلاته اى رسیدیم ....

نسا از من پرسید که آیا می خواهى کبوترهاى چاهى را ببینى با خوشحالى پاسخ مثبت دادم....

....... ، او گفت حالا که گوسفند ها خوابیده اند می توانیم به طرف چاه هاى کاریز رویم و گبوترهاى  چاهى را  ببینیم. 

او از پیش و من از پس او ، به نخستین چاه که  رسیدیم،  کفت بیا و در روى تپه هاى خاک کنار دهانه چاه به ایست. ....

.....نسا سنگ کوچکى را به داخل چاه انداخت ، ....صداى پرپر و پریدن کبوتر ها از داخل چاه مى آمد. لحضه اى بعد کبوتر ها یکى یکى و یا دو تایى از چاه بیرون می پریدند. 

تعجب زده پرسیدم که تو از کجا میدانستى که کبوتر ها در چاه لانه داند. گفت که خانه کبوتر چاهى همیشه در چاه است ....

گفتم به چاه دیگر رویم ، ..... و رفتیم. 

....از من پرسید که آیا میخواهى یک کبوتر بگیرى ، گفتم نه، میترسم به چاه بیفتم ، .....

گفت من برایت می گیرم..... 

.... باز با حیرت به او نگریسته که او چگونه با کفش دم پائى نیمه پاره اش  میتواند داخل چاه شده از چاه پائین رود و اگر در چاه افتد من که نمی توانم او را بیرون آورم ، از چه کسى کمک بگیرم .... و با چندین پرسش دیگر که در ذهنم می گذشت به او گفتم که شاید بهتر باشد وقتى تعدادمان زیاد باشد برگردیم و کبوتر بگیریم......

او  بالبخندى گفت که کبوتر چاهى گرفتن براى او آسان است و لازم نیست که براى اینکار او  به داخل چاه رود........

من همچنان به او نگاه میکردم که او چگونه این کار را خواهد کرد..... گفت بیا به نزدیک چاه رویم.....

در دیزباد معولا دهنه چاه هاى قنات ها بسته نیست و همیشه براى اینکه گاهگاهى چشمه را لاى روبى کنند از این دهانه هاى چاه لاى ها را با استفاده از چرخ چاهى که در دهانه چاه استوار می کنند، با طناب و سطلى لاى ها را بالا می کشند و در نتیجه خاک اول که از چاه کنى است به همراه خاک هاى لاى روبى در پیرامون دهنه چاه بگونه اى پراکنده هستند که  تپه هاى کوچکى را که انگارى دهانه اتشفشان کوچکى هستند را تشکیل می دهند. ..... 

نسا به لبه چاه نزدیک شد و جاى پایش را استوار کرد که از داخل کفش دم پایى پایش لیز نخورد و به چاه پرتاب شود ......براى من نیز جایى را نشان داد که در آنجا بنشینم و براى  کبوتر گیرى کمکش کنم. 



من همچنان با هزار پرسش آنچه که نسا می خواست انجام می دادم.  نسا آن چادرى که بر روى شانه اش بود را باز کرد و در کنارش گذاشت. .... او پیشتر  گفته بود که سرو صدا نکنیم و از زیر پایمان نباید سنگى در چاه افتد. ... بالاخره هردو در کنار دهنه  چاه نشسته بودیم و من داخل چاه را که نگاه میکردم ، قعر چاه تاریک بود .... 

نسا در جایى از لبه چاه نشسته بود که با من  در دست راست او که در کنار لبه چاه  بود، نسبت به مرکز دهانه چاه زاویه عمودى تشکیل می داد. 

نسا با اشاره به من آماده باش داد و من هراسان منتظر این بودم که می خواهد چکار کند .... پس از سکوتى نسبتا  طولانى  یک سنگى را داخل چاه انداخت. همینکه صداى پرپر کبوتر ها از داخل چاه به ما نزدیکتر شد به ناگاه همان پارچه اى را که روى شانهاش انداخته بود و اکنون روى زانوانش قرار داشت  را به گونه اى روى دهانه چاه پرتاب کرد  که کبوترانى در هنگام بالا آمدن از قعر چاه در دهانه چاه در چادر نسا گیر گرده به دام افتادند..... نسا از من خواست که کمکش کنم که چادرش را بسوى خود کشیم. 

..... چادر را که مچاله کرده بودیم  به کنارى آوردیم. 

سه کبوتر در لابلاى آن گیر گرده بودند. نسا چادر را باز بسوى خود کشید و برداشت  تا از کنار لبه چاه  دور شدیم.......

کبوتر اول که بدستش آمد را رها کرد و یا که خود کبوتر پرید. کبوتر دیگر را به من داد  و سومى را خودش نگه داشت. ...

هر کدام کبوترى داشتیم .... 

او پرسید که می خواهى هردو کبوتر مال تو باشد ، گفتم که یکى هم خوبست ... 

گفت حالا میخواهى چکارش کنى ، گفتم شاید مانند جوجه ببریم خانه کبابش کنیم .... 

......می گفت که کبوتر بزرگ معلوم می شود ولى گوشت ندارد..... 

بالاخره به این نتیجه رسیدیم که خوبست کبوتر ها را آزاد کنیم ، چون به نظر نسا یکى از آنها هنوز جوجه  بود ....آن کوچکه اتفاقا دست من بود و نسا او را در دست من ناز می کرد و ... 

تا اینکه خواستیم برگردیم ... با کبوترها به دهانه  چشمه  برگشتیم. به کبوترها نگاه می کردیم. هردو کبوتر با چشمان گرد و نگرانشان از ما هزاران سوال داشتند ..... 

و نسا گفت که ببین که چقدر گناه دارند و تکرار میکرد  که بهترست آنها را آزاد کنیم.......

  آنها را آزاد کنیم که بپرند. ..... 

نخست مال خودش را آزاد کرد و به نزد من آمد و پس از ناز کردن کبوتر گفت اگر دلت میخواهد تو نیز کبوتر را آزاد کن. 

من نیز دستانم را که کبوتر در آنها گرفتار بودند بالا برده  باز کردم و کبوتر..........پرید ........

داستان از پروفسور شاهرخ میرشاهی

دانلود ترانه ای از شاعر دیزبادی؛ مسعود میرشاهی

«دیزباد وطن ماست»- آهنگ بسیاز زیبای نرو (ترانه : مسعود میرشاهی – آهنگ و تنظیم : امیر روهام ابراهیمی – میکس و مستر : مسعود مفیدی) را به همه دیزبادی های عزیز تقدیم می کنیم.



دانلود ترانه نرو با کیفیت 128