«دیزباد وطن ماست»- شرکت سهامی فرش ایران در اواخر 1314 به دستور رضاشاه و به منظور ارتقا کیفی صنعت فرش ایران تاسیس شد. یکی از اهداف آن ایجاد اشتغال برای زنان و مردان روستایی بود تا در زمان فراغت از کار زراعت و کشاورزی، با بافتن فرش های مرغوب ( با همکاری شرکت فرش) هم به اقتصاد خانواده کمک کنند و هم زمینه رونق بیشتر صادرات فرش را فراهم آورده ودر نهایت به اقتصاد مملکت یاری رسانند. استفاده از کودکان در این زمینه مطلقا مورد نظرنبود زیرا به موازات آن، قانونی وجود داشت به نام قانون کار، که ماده ای از آن اشعار می دارد که کودکان تا سن قانونی حق کار در کارگاه ها و موسسات تولیدی را ندارند، قانونی که البته تا به امروز هیچ گاه به آن اعتنایی نشده و سلامت روحی و جسمی بسیاری از کودکان همواره در لابلای چرخ تولید سرمایه داری به یغما رفته و ناجوانمردانه بلعیده شده است. بعد از تاسیس شرکت فرش، احتمالاٌ چیزی حدود 5/1 سال طول کشیده است تا اعتبارات و زیرساخت های لازم برای اجرایی شدن مصوبه مذکور فراهم آید. شرکت تصمیم گرفت تا در صورت تمایل روستائیان، مربیان ماهر همراه با کارگاه های قالی بافی و مواد لازم مثل نخ وتار و پود و رنگ و غیره را در اختیار آنان قرار دهد و سپس فرش های بافته شده را از آنان با قیمت عادلانه خریداری کند تا به تدریج این صنعت در بافت روستا ها نهادینه شود.
بعد از این مقدمه، به سال 1349 بر می گردم، که این جانب در درود نیشابور خدمت سربازی خود را در کسوت سپاهی ترویج و آبادانی سپری می کردم. درود در آن زمان روستای بسیار بزرگی بود که البته علاوه بر داشتن کدخدا، شهرداری و شهردار هم داشت. روستا یا شهری با مردمانی بزرگوار وبا جمعیتی 8000 نفره ( در آن زمان). یک مدرسه شش کلاسه در آنزمان در درود دایربود با چهار آموزگار ثابت و دو سپاهی دانش دختر، و البته تعداد کمی دانش آموز که شاید از 50-60 نفر تجاوز نمی کرد. در مقابل یکی از شاخصه های چشمگیر درود تعداد کارگاه ها یا کارخانه های قالی بافی آن بود، که به ده ها باب بالغ می گردید. کارگاه هایی اکثراٌ غیر استاندارد و کم نور و نمور. (با موافقت اداره ترویج کشاورزی و با حکم اداره کار نیشابور، یک بار وظیفه ای به اینجانب محول شد تا گزارشی از وضعیت این کارخانه ها تهیه کنم). این مکان ها که بسیاری شان همان اسطبل های قدیمی بازسازی شده و یا نشده بودند متعلق به تعداد معدودی متمولین و صاحبان ثروت و مکنت بود که اکثراٌ فرزندانشان در شهر تحصیل می کردند ولی کارگاه هایشان پر بودند از بچه های معصوم قد و نیم قدی که با انگشتان ظریف خود هنر می آفریدند و نقش بر پرده می زدند و در مقابل، آرزوی لحظات نشاط انگیز کودکانه خود را به وادی خاطرات می سپردند تا روزی بیادشان آورد این روز های بیداد را، با قطره های اشکی که از سرحسرت بر گونه هایشان خواهد غلطید، همراه با آهی و افسوسی و دیگر هیچ.
بگذریم، روزی در کوچه به پیر مرد بزرگواری برخورد کردم، در حالی که لباس سربازی بر تن داشتم با دو هشت ناقابل بر بازویم. سلام و علیکی رد و بدل شد و مصافحه ای گرم سبب شد تا مخاطبم با مهربانی بپرسد: بچه کجای ایران هستی؟ و وقتی گفتم: بچه آن ور کوه قجقر، دیزباد، گل از گلش شکفت و انگار گمشده ای را پیدا کرده است. با اصرار و ابرام من را به خانه اش دعوت کرد با این جمله که "با تو حرف ها دارم". قبول کردم و رفتم. دوستی بین ما حاصل شد و من از مصاحبت با این مرد بزرگ همواره استقبال می کردم. خدایش بیامرزد حاج آقا موسوی را که چه بزرگوار بود و چه خوش سخن.
از میان سخنان او دو واقعه مرتبط با دیزباد بر من تاثیر بسیار گذاشت. خلاصه کلام را همان شب در دفتری نوشتم تا ماندگار بماند، همان گونه که در خاطر من تاکنون پایدار مانده است. یکی واقعه دهشتناکی که او خود در نوجوانی شاهدش بوده و نفرت و انزجار آنچه در روز واقعه دیده بود هنوز در گوشه ذهنش باقی مانده بود که به قول خودش: هر گاه رخ می نمود روح او را می خراشید و رخسارش را گلگون می ساخت، به رنگ لاله های کوهساران و خون های به ناحق ریخته شده ان روز لعنتی. من فعلاٌ این جا از ذکر این ماجرای هولناک و تراژیک می گذرم و به رخداد دیگر می پردازم. صد البته، من روایت را پیراسته و حواشی آن را آراسته ام و بر آن عنوان جلسه قدمگاه گذاشته ام و باور را سخ دارم که خواننده عزیز با فراست کافی پیوند و ارتباط آن با دو پاراگراف فوق الذکر را در خواهد یافت.
جلسه قدمگاه-" والعهده علی الراوی" محمد میرشاهی
.در اوایل سال 1316بخشداری زبرخان طی یک فراخوان رسمی از کدخدایان تمام روستا ها می خواهد تا همراه با یکی از معتمدین روستا در جلسه ای در محل بخشداری شرکت کنند و موضوع جلسه را که واگذاری تعدادی دار قالی بافی به روستاها می باشد را نیز به آن ها تفهیم می کند. پر واضح است که موضوع در نشستی در دیزباد با بزرگان روستا مورد کنکاش قرار می گیرد و نهایتاٌ کدخدا طالبعلی همراه با یکی از بزرگان ده به قدمگاه می رود ( بدلیل تشکیک بین دو- سه نام، از ذکر نام بزرگواری که کدخدا طالبعلی را در این جلسه همراهی کرده است صرف نظر می کنم). ضمناٌ کدخدایان مکلف شده بودند تا آمار ساکنین روستا را با تفکیک تقریبی سنی گروه های جمعیتی، تهیه و به بخشداری اعلام کنند تا پتانسیل روستا ها برای پذیرش امکانات قالی بافی معلوم و مشخص گردد.
در روز موعود، جلسه شرکت سهامی فرش تشکیل می شود و بعد از سخنرانی مسئولین مربوطه، که با جزئیات تمام نحوه تعامل شرکت با روستائیان را تشریح می کنند، قرار می شود تا تعداد محدودی کارگاه قالی بافی، همراه با چند مربی که سهمیه بخش زبرخان بوده است را بین روستا ها ی بخش به تناسب جمعیت تقسیم کنند. در حالی که سالن بخشداری را همهمه پر کرده بود و هر کدخدایی تلاش می کرد تا سهم روستای او از این فرصت طلایی بیشتر باشد، ناگهان نمایندگان دیزباد با صدای بلند اعلام می کنند که "ما هیچ تقاضایی برای کارگاه قالی بافی نداریم". مسئولین دیگر روستاها، با حیرت به آنان نگاه می کنند و البته خوشحال از این که سهم دیزباد که روستای بزرگی بود به آنان تعلق خواهد گرفت. بخشدار علت این امتناع را سئوال می کند و پاسخ می شنود که: "بزرگسالان ما وقت بیشتری از رسیدگی به مزارع، باغات و دام های خود ندارند و بچه های ماهم انشاالله قرار است به مدرسه ای که در حال ساخت آن هستیم بروند و تحصیلات جدیده بکنند، لذا دیزباد مکان مناسبی برای بر پا داشتن دار قالی نیست". برای مدعوین جلسه، شنیدن فرستادن بچه ها به مدرسه بیش از امتناع آنان از سهمیه خود، شوک آور بود و لذا سیل پرسشها از چند و چون قضیه آغاز گردید و در مقام آمران به معروف و ناهیان از منکر نصایح دلسوزانه خود را نثار فرستادگان دیزباد نمودند و آن ها را از نتایج معصیت زای این کارخطیر، یعنی فرستادن بچه ها به مدرسه ای که شیطان در هر گوشه اش لانه ای مانع الاخیر بر پای داشته است بر حذر می داشتند. به هر تقدیر، آقایان بر می گردند در حالی که شاید همسایگانمان با خود می گفتند که: دیزبادی اصلاح بشو نیست و اگر خودمان با گوش خودمان نمی شنیدیم باورمان نمی شد که این ها با جسارت تمام مدرسه ساخته اند و می خواهند بچه های معصومشان را "خسره فی الدنیا و الاخره" کنند و آن ها را به جای فرستادن به پای دار قالی و کسب هنر و درامد، به مدرسه ای بفرستند که هیچ چیزی بر آن مرتبت نیست جز رنج بی حاصل دنیوی و معصیت عظیم اخروی. طفلکی، بچه های دیزباد!
دوست سالمند من ادامه داد که: " وجود ده ها معلم دیزبادی در روستا های نیشابور و پیشرفت فرهنگی دیزباد که زبانزد خاص و عام است، نتیجه همان جلسه مهم قدمگاه و تصمیم خرورزانه رهبران شماست. شما رهبران بزرگی داشتید، باید آن ها را قدر بشناسید و نامشان را برصدر بنشانید. اگر در دیزباد بالا، بزرگان شما کارگاه های قالی بافی را- آن روز- بالا می بردند، بدون شک شما امروز، مجبور بودید پرچم مدرسه تان را پایین بیاورید. بیراهه راهی که بسیاری از روستا ها در آن گام زدند، به قدر وسع کوشیدند و مراد نیافتند ".