«دیزباد وطن ماست»- پروفسور شاهرخ میرشاهی در متنی منتقدانه در باب دیزباد و فرهنگ دیزبادی و کشاورزی آن می نویسد. اگرچه در این نوشتار وی استنادش به گذشته دیزباد است اما برخی از مقوله های فرهنگی همچنان استوارند و می توانند مستند شوند.
اگر از یک دیزبادى در پنجاه سال پیش میپرسیدند که راه در آمد دیزبادى ها چگونه است ، میگفتند از باغدارى ، و اگر امروز نیز بپرسند ، باز هم میتوانیم بیشتر به تولیده میوه در دیزباد اشاره کنیم و .......که باغدارى ......
اختلاف دیزباد دوره پدر بزگ هایمان با دیزباد امروز اینست که آنها در کنار باغدارى ، به کشاورزى براى تولید و خود کفائى احتیاجات میپرداختند ..... ولى امروزه تنها باغدارى بدون کشاورزى پیشه دیزبادى ها شده است. ..... زمانى که ما مهندس کشاورزى نداشتیم همه چیز تولید میکردیم و اکنون .......
..... و به همینگونه ، .... در باره ساختمان و ساخت خانه ها .....در دیزباد...... این خانه ها که روى هم در دیزباد قرار گرفته اند .... و در نگاهى که انگار فراد از هم مى پاشند .... ، این پدر بزرگها آنچنان سنگ روى سنگ گذاشته اند و شاهکارى آفریده اند ...... که در درازاى زمان ، در برابر باد ، باران و برف که همه گل و خاک این دیوارها را شسته است ...... ، همچنان سنگ روى سنگ و پایدار مانده اند ........
.........
در زمانهاى قدیم، ما که در کلاسهاى درس فیزیک ، قرقره ها و ساختار چرخ چاه و ... را مى آموختیم و فکر میکردیم که چه خوب........، بلاخره راهى براى اینکه بارسنگینى از دوش دیزبادیهایمان ........ را .... برداریم ..... پیدا کرده ایم ...... ولى همینکه در دیزباد در این باره صحبت میکردیم ، ...... همه ما را به چشم بچه هایى که نزدشان بزرگ شده بودیم میدیدند ......... و حرفمان به قول دیزبادى ها ثنارى ارزش نداشت ...... و کشاورزى و باغبانى همچنان بگونه هاى بسیار ابتدائى انجام میشد. .......
........
در آن زمان آب زیادتر بود و دیمه زار ها نیز محصول میدادند..... .... زمینهاى آبى کمتر براى کشت گندم و جو استفاده میشدند ...... در تخته شلغمى ، سیخواه و دامنه هاى کوه هاى پیرامون آن دیمه زار هایى بودند که براى گشت گندم و جو و گاهى نخود...... مناسب بوده و استفاده میشدند. ......
مردم تنها از خر براى پیشبرد کارهایشان یارى مى جستند. ..... براى شخم زدن از خیش ( براى شیار زدن ) و یوغ یا جوغ وسیله اى که به گردن الاغ میگذاشتند ، ... مله ( براى صاف کردن زمین پس از شخم زدن ) و ... استفاده میکردند.
دسکله و داس براى علف درو .... و نیز گندم وجو درو کردن ، کلنگ ، بیل ، شن کش ، تیشه و تبر براى کارهاى گوناگون ....... ، ....
...... چرخ و گارى که یکى از اختراعات بشر در دوره هاى بسیار کهن بود، در هیچ مقامى به کمک دیزبادى ها نیامد مگر در فرقان و چرخ چاه و گاوبردوو. ....... حتى زنبر بدون چرخ بود و باید از دوطرف گرفته مى شد .....و سبب شاید ناهموارى راه ها بود ......
در نهایت هیچ نیرویى جز از توان این حیوان یاور که خر است توسط دیزبادى ها مهار نشده بود .....و آن چند آسیابى که از انرژى پتانسیل آب براى آرد کردن گندم از آن استفاده میکردند .... نیز کنار گذاشته شده ..... و بالاخره ساخت و ساختمان آنها رو به ویرانى گذاشت .......و .... تمام آسیاب ها در دره دیزباد ناپدید گشتند....
...... چرا اجداد ما در دیزباد چنین بودند و نتوانستند ساخت و یا توانهاى طبیعى را مهار کنند و همیشه در دام فراهم کردن روزى و نان خود بودند ..... , آنهم در دشوار ترین شرایط .....این کار را پیشه کرده ...... ، و دنیایشان نیز از سر کوه هاى پیرامونى ده فراتر نمیرفت .....نا معلوم است.
...... آنها گاهى به حج و کربلا و افریقا و هند سفر کرده بودند .... ولى هیچ سفرى از آنها میوه تمدن و پیشرفت را با خود به دیزباد نیاورده بود ..... اگر هم سفر میکردند همیشه با هم .... و دنیاى کوچکشان بزرگتر نمی شد ..... شاید این دشوارى تنها گریبانگیر دیزبادى ها نبود .... مشهد بزرگترین شهر نزدیک دیزباد که از گوشه و کنار ایران و دنیا براى "مشدى" شدن به این شهر براى زیارت حضرت رضا مى آمدند ....، .... هیچگاه تمدن را با خود به مشهد نیاوردند ....... مگر مادر سلطان محمد شاه که با خود کارخانه برق را به مرقد امام رضا آورد ........ و براى نخستین بار برق به مشهد آمد ....
..... در مشهد خانه هاى چند آشیانه به آن اندازه کم بود که هنگامى که یک چهار طبقه در این شهر ساختند، محله چهار طبقه نام گرفت ...... ، با اینکه میدانیم ساخت آرامگاه و مسجد گوهرشاد از جمله ساختمانهاى بى نظیر در جهان میباشد. .......
و ....
همه اینها مانند ابزار کشاورزى بسیار ابتدائى و همیشه مانند کارهاى دستى بودند که براى کارهاى روزمره استفاده میشدند ....
غربت هاى مهاجر هنگامى که به دیزباد مى آمدند آهنگرى را نیز باخود مى آوردند که کار دیزبادى ها را راه اندازند....... ، سالها طول کشید که عابدین عبدالله بتواند دکان آهنگرى را به پا کند ....... ،
کفشدوزى از هنر هاى جدیدى بود که مسیح نخستین دکان کفش دوزى را بر قرار نمود ..... هر چند که ما چارق دوز هم گاهى داشتیم .....در دیزباد .... تنها سبک و روش کار، هنر و دستگاهى که بسیار بجاى و خوب مانده بود عبارت بودند از نخ ریسى , هنر ابریشم کشى، روغن بندو سازى، پارچه بافى با فرت ، و بافندگى. و پسانتر گل دوزى، کارگاه انداختن براى نوعى از بافتنى ....خیاطى نیز به خاطر دانش آموزان تنها توسط جناب قربانعلى خیاط انجام می شد. ..... و خانمهاى خانه دار نیز که تاحدى احتیاجات خود را برآورده میکردند .....
...... ، پى سوز ، چراغ موشى ، لامپا ، گردسوز و بالاخره چراغ گاز (چراغ تورى) وسیله هایى بودند که براى تولید روشنایى استفاده مى شدند ...... افزون بر "دگدو"، چراغ نفتى، والر (علاالدین) و انواع دیگر چراغهاى نفتى براى استفاده در آشپزى (البته بیشتر از دگدو استفاده میشد......) وسایل آشپزخانه و خانه بودند...... همه و همه ... با اینکه کوشش در آن بود که پیشرفته باشند .....ولى بسیار ابتدائى ماندند .......
..... سالها گذشت ....
سالها گذشت و زمانى که در اروپا براى نخستین بار به یک موزه بزرگ رفته بودم .... در بخش ایران و مصر و ....کهن.... همه چیز گذاشته بودند .... از جسد هاى مومیایى تا باز یافت هاى سلسله ماد و هخامنشى از ایران ..... ساختار زندگى مردم آن زمان با بازیافتها دوره هاى قدیمى .... انگار ابزار زندگى آنها دوباره به نمایش گذاشته شده بود ........ در این میان چیزى که بسیار مرا متعجب کرده بود .... جسدهاى فرعون که مومیایى بودند و در ویترین گذاشته شده بودند نبود ......، چون میدانستم که وجود دارند، ولى وسیله هاى کشاورزى آنها بود .... انگار که تازه آنها را از دیزباد به موزه منتقل کرده باشند ....
... با تعجب دانه دانه این وسیله ها را ساعتها و حتى چندین بار بررسى کردم ...در پایان به این نتیجه رسیدم که نسبت به زمان فرعون، دیزبادى ها درآلات و فنهاى کشاورزى هیچ پیشرفتى نداشته اند و ما همه به همان تجهیزات ابتدائى قدیمى وفادار مانده ایم .........ولى آنها اهرام مصر را نیز براى منزل آخرتشان ساخته بودند ..... و اجداد ما در پى آرزوى بهشت برین ............!!!؟ ....
......
زمان میگذشت ... و در این میان.... گذارم به امریکا افتاد، براى نخستین بار به کنفرانسى در کالیفرنیا باید میرفتم .... یک ملکولى را در شبکیه چشم پیدا کرده بودم که به هر حیوانى تزریق میکردیم کور میگشت، و خود نیز سبب یک نوع کورى در انسان بود و ... این کشفى بود براى نخستین بار ...... و مسئولین آن زمان من خیلى خوشحال و مغرور ... که ما چنین کارى را کرده ایم ....( یک جایزه در توکیو، ژاپن پسانتر به همین سبب به من سپردند ...) در جایى که بودیم (کرانه خلیج مکزیک) هتل در کنار آب بود و من گاهى به دریا میرفتم، روزى که قرار بود شبش به مهمانى همکاران که از واشنگتن آمده بودند رویم ،.......
......اتفاقا از دریا که بیرون مى آمدم، بانویى که همسفرم بود و نیز همکارم تا مرا دید دوید و نفس زنان گفت به پایت نگاه کرده اى .... تا نگاه کردم ... دیدم که خون همه پایم را با رنگ قرمزش از زانو به پایین پوشانیده است ..... خنده اى کردم و گفتم ... آه پایم زخم شده است ...او ادامه داد که ارى .. چه خونسرد !!! ، و چه برش بزرگى ..!!!!...؟....
نمیدانم درمیان آب .... چه به پایم خورده بود که روى زانویم برش افقى بزرگى نمایان بود ..... تا بازش میکردم خون فوران ( تیرک ) میزد ....دوستم از این کار بیشتر مرا سرزنش میکرد ..... و میگفت باید اورژانس را خبر کنیم و ..... به دوستم که نامش "ایون" است میخواستم دلدارى دهم که هیچ نیست و پرسیدم نخ و سوزن دارى ... ؟ ....و اصرار کردم ... ! او با تعجب و ترس گفت آرى و به سوى اطاق هتلش رفت .... دوان دوان ساکش را که همه لوازم آرایشى او در آن بود آورد و در هنگام آمدن دنبال نخ و سوزن میگشت ....بمن رسید ... و نخ و سوزن را پیدا کرده بمن داد ...... و همانگونه با نگاه متعجبش مرا مى پایید که با این نخ و سوزن میخواهم چکار کنم ...
....... گفتم که میخواهم اول دو رگ زانویم را طورى ببندم ..... که خون نیاید و سپس همه برش را بدوزم ... او همچنان مرا نگاه میکرد و بر افروخته، انگار که میخواهد جیغ زند ... ولى خود را نگه میداشت ..... همراه دیگرم که رئیس بخش بود ما را دید و او همچنان انگشت به دهان هیچ نگفت و ....هردو با تعجب به من نگاه میکردند .......
...... ٩ بخیه تمام شد و من آماده شدم که برویم از هتل ماده ضد عفونى بگیریم و باندى روى زخم ببندیم ...... و سپس خود را براى مهمانى آماده کنیم.....
مسئول هتل اصرار داشت که باید به اورژانس رویم و واکسن ضد کزاز بزنیم و .......من نیز اصرار داشتم که نباید به این سبب مهمانى خراب شود و ..... ( آنها نمیدانستند که دیزبادى ها در آن زمان با خاک نرم و آب سبیس و تار عنکبوت خون را بند مى آوردند ........ ).
...... بالاخره آماده شدیم و با این ماشینهاى بزرگ امریکایى، مرا در جلو نشاندند که پایم را تا نکنم ....تا زخم باز نشود و خون نیاید ..... و به رستوران که در هتلى بود رسیدیم و با بقیه همراه شدیم ......
من در کنار میز طورى نشستم که پایم تا نخورد ... در کنار من کسى که نشسته بود میخواست مرا دلدارى دهد و میدید که من همچنان خنده به لب غم پایم را نمیخورم .... همه پرسیدند که آیا واکسن کزاز زده ام؟ ..... ، طبق قرار پیشین با دوستانم گفتم که اگر پرسیدند ! میکویم آرى .....
....همه راحت به مهمانى توجه کردند ......در این میان کسى که در کنارم بود از بدى لهجه و بد حرف زدنم به انگلیسى فهمید که من از نا کجا آباد دنیا پا به این برنامه گذاشته ام ......... و پرسید که از کدام کشور مى آیم ، گفتم ایران ..... چهره اش روشن شد و گفت از کشور خیام بزرگ ..... با تعجب به او نگاه کردم و پرسیدم که آیا او را میشناسید ؟؟؟.... گفت از دوران جوانیش .....و به شعر هاى خیام علاقه زیادى دارد......... این آقا استاد آسیب شناسى در دانشگاه جرج تاون امریکا بود ..... در میان آنها که در مهمانى بودند برخى به زبان فرانسه آشنایى داشتند ...... و مرا و دوستانم را به واشنگتن نیز دعوت کرده بودند که یک کنفرانس مفصل در باره مطلب علمى ذکرشده برایشان ایراد کنیم ..... که البته من باید سخن میگفتنم .....و آن هم به زبان انگلیسى ...... براى نخستین بار مهماندار برایمان گوشت تمساح دستور داده بود و ..... و من در فکر بد لهجه اى و بى زبانى .... هزار بدبختى با آدمهایى که زبان مادریشان انگلیسى و یا فرانسوى است داشتم ......
من که همه وقتم را بین کوه هاى لوکه و قجغر گذرانده ام باید با اینها در کالیفرنیا و سپس در واشنگتن در National institute of Health به زبانها خودشان صحبت کنم ........ کنفرانس چشم پزشگى در سراسوتا. Sarasota در فلوریدا تمام شد و ما را به واشنگتن دعوت کرده بودند .....
روز موعود رسید و ما را در واشنگتن به گردش بردند و مهماندارى کردند .... در این میان یکى را همراه ما کردند که اصلا کانادائى بود و انگلیسى و فرانسوى را خوب حرف میزد ...خیال من کمى راحتتر شده بود .... روز کنفرانس که همه آمدند دیدم که استاد آسیب شناسى نیز آمده است ..... و با من خیلى گرم میگرفت ....از کنفرانس خوشش آمده بود، در این کنفرانس میگفتم که چشم پستانداران و ماهى و حشرات چه همسانى و چه اختلافات بنیادى دارند و چگونه غده پینال ( اپى فیز) و چشم از وسط بطن سوم مغز مشتق می شوند و از اینگونه چیز ها ... ( همه در مجلات مشهور در امریکا بعدا چاپ شدند ) ... که اگر ما ملکولى را که گفتم به حیوانها بزیم نه تنها چمشان از بین میرود، حتى این غده در وسط مغز نیز خراب می شود ...(در این باره نیز در مجله بخارا ، چاپ ایران در بخشى که " از احساسات روانى دکارت تا احساسات عاشقانه پاسکال " نوشته بودم ، نیز اشاره کرده بودم).........
کنفرانس که تمام شد ..... انگار بارى به سنگینى قجغر و لوکه را از دوشم برداشتند و نفس راحتى کشیدم ..... و همه اش در این فکر بودم که هرچه زودتر به تگزاس به دیدن عزیز و پروین روم .....
در هنگام شام که باز مهمانى بود دوست آسیب شناس کنارم نشست و در باره پایم پرسید و باز از خیام گفت ... ادامه دادم که من نیز خیام را خیلى دوست دارم و خیلى از رباعیاتش را از بر دارم و به او گفتم تفاوت زیادى بین شعر خیام و ترجمه انگلیسى آن توسط فیتزجرالد انگلیسى است ....که او خوانده بود .... میخواستم به این جناب بگویم که من نیز نیشابورى هستم ...ولى او آنقدر از خیام تعریف کرده بود که ترسیدم که اگر بگویم همشهرى خیام هستم .... شاید فکر کند که دروغ میگویم ... و نگفتم .......
از آنجا که در مجلس سخنرانى از من تعریف کردند این جناب خوشحالتر به نظر میرسید و به خانمش میگفت که من ایرانى هستم و چنین و چنان ..... از تعریفهاى این جناب خانم او که در کنار خانم دیگر که دوست و همکارم بود نشسته بود و او داستان زخم و بخیه و ... را براى خانم امریکایى تعریف کرده بود.... ، به احترام پرسید که چند سال دارم ، .... گفتم که چهار هزار سال ..... خندید .... و پرسشش را دو باره تکرار کرد که شاید اگر بار اول را نفهمیده ام و باز پرسید ..؟ ! .... گفتم که ٢٩ سال ..... او ادامه داد که بار اول که پرسیده است من پاسخ داده ام که چهار هزار سال ، .... چرا .....در پاسخ گفتم که دیروز که در موزه ملى هوا و فضا در واشنگتن بودم و دیدم آپلو ها را که از فضا برگشته اند آنجا گذاشته اند و من نیز توانستم چند تاى آنها را ببینم ، و نیز نمونه اى گذاشته بودند که میتوانستیم داخل آن شویم ......... ، به این نتیجه رسیده ام که سن زندگى با تکنولوى من چهار هزار سال است و لى سن حقیقى که خورد و خواب و نفس کشیدن است بیست و نه سال .....با تعجب نگاهم کرد و حرفش را عوض کرد ....
.... آنها ... شاید حرفهایم را نفهمیدند و لى زمانى که وارد این اپلو که در موزه فضادر واشنگتن قرار داشت شدم ، به همان اندازه اى خرسند بودم که سالها پیش ...
....... که در باغهاى چل بزه صداى قى غه، قیغه قو ى گاوبردوو را از خرمنگاه پشتغ می شنیدم...... و سراسیمه براى تماشا به آنجا رفتم ..... و چهره هاى آسمانى عمو غلام و عمو ابولحسن را دیدم که دارند خوشه ها را در دام چرخ گاو بردوو میریزند که نرم شود .........،.... و من حیران و با انبوه از اشتیاق ....، .... آنها را تماشا میکردم ........ تا اینکه زمانى که عموهایم گفتند بیا و سوار گاو بردوو شو، و من سوار گاوبردوو در خرمنگاهاى پیشتغ ....... شده بودم ......و از شادى در پوست خود نمیگنجیدم ....... و به آن شاخهاى چرخ گاوبردو که در بالین کندمها و کاه ها ساییده شده بودند و رنگ طلایى سپیده سحرى را گرفته بودند .... نگاه میکردم و آهنگ عجیب این ساییدگى را مى شنیدم ، .....قى غه ، قیغه قو به همان اندازه زیبا بودند که اتاقک فرمان اپولو .... ..... آن عمو ابولحسنم و عمو غلام محمدم در آنجا به همان مقام قهرمان بودند که نیل ارمسترونگ و الن شپارد و سایر فضا نوردان ....و .......
....... خوشا به حال درویشى که سر خرمنگاه آمد و آنها مقدارى گندم که به همراه کاه و چند خوشه نیمه شکسته ...... که هنوز باد کشیده نشده بود به او دادند ... و اینهمه خوشبختى .... و این همه زیبایى را ....... در لابلاى دیوارهاى آهنى آپلو نتوانستم پیدا کنم ...... و به این نتیجه که ما جوانهاى قدیمى ، همه چهارهزار سالگانیم ........
با مهر
شاهرخ