مدرسه دیزباد برای دیزبادی ها و بویژه افرادی که در این مدرسه درس خوانده اند چیزی جز نوستالوژی «روزهای تلخ ننگ و تنگ» که با وجود مدرسه به روزهایی مملو شادی و شعف بدل شده نیست.
روزهایی که به دلیل تقارن با جنگ های جهانی روستاها دچار قحطی شده اند و تا آن اندازه در فشار بوده اند که حتی تامین هزینه تامین معاش برای بسیاری از آنها به سختی ممکن بوده است.
این روزها با ورود معلمانی از شهرهای بزرگ به دیزباد همراه بوده و این معلمان از نزدیک فقر و نداری را لمس کرده اند.
این معلمان در سینه خود خاطراتی دارند که برخی از آنها به قلم خودشان یا دانش آموزان شان نوشته شدند. برخی نیز به همراه این معلمان به سینه خاک رفتند.
این خاطرات تنها به معلمان منحصر نمی شود و شاگردان نیز گاهی اوقات این خاطرات را از معلمانشان و شرایط زندگی شان تعریف می کنند.
حتی این خاطرات به دانش آموزان نیز منحصر نمی شود و برخی اوقات مرور آن خاطرات برای نواده های آن دانش آموزان نیز خاطراتی بیاد ماندنی از جریانی می شود که هرگز آن را تجربه نکرده اند.
خاطره ای که در این نوشتار قصد دارم آن را روایت کنم از یکی از دوستان عزیزم است که مادر بزرگش شاگرد یکی از معلمان محبوب دیزباد به نام آقای آروین بود. خدایش بیامرزد.
او تعریف می کند که همیشه میان دو مادر بزرگش که از قضا خواهر نیز بودند بر سر ترتیب خوردن چای صبحانه بحث بوده است.
یکی می گفته: ابتدا باید چایی را بنوشی که راه گلویت باز شود و بعد از آن صبحانه صرف شود!!!
دیگری می گفته اول باید صبحانه بخوری و بعد چای را بنوشی که صبحانه از گلویت پایین برود!!!
به هر حال این مشاجره سبب می شود که یکی از نواده ها از یکی از مادربزرگ ها دلیل و برهان قاطع طلب کند.
مادر بزرگ هم به سادگی دلیل آن را این می داند که: « آقای آروین گفته است»!!!
نواده او نیز که از جوانان امروزی بوده رو به مادر بزرگ می کند می گوید: « آقای آروین غلط کرده!»
مادر بزرگ در حالی که دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند با عصبانیت می گوید: « آقای آورین غلط کرده؟ اصلا خودت غلط کردی!!!»
این احترام به راستی چگونه در دل این پیرزن جای گرفته که تا این سن هنوز حاضر نیست حرف سنگینی در مورد معلم مورد احترامش بشنود.
درود بر آقای آروین و بنیانگذاران مدرسه دیزباد که چنین اخلاقی را در میان دانش آموزانشان ایجاد کردند. اخلاقی که به نظر می رسد امروز با همه توسعه یافتگی مان از آن بسیار فاصله داریم!
دکتر میرشاهی عزیز! فدات بشم که ما رو بردی به سالهای گذشته.
از این خاطره ها با نتیجه اخلاقی بیشتر بگو! البته نواده اش نگفته بود که آقای آروین ... کرده بلکه پسرعموی نواده اش گفته بود! و تا جایی که می دانم مادر بزرگ هم شاگردش آقای آروین نبوده بلکه به عنوان معلم بزرگ دیزباد ایشان را می شناخته. هر چند همه اینها در اصل ماجرا تفاوتی نمی کند.
بسیار ممنون و متشکر از لطفتان. حتما این کار را خواهم کرد و حتما و حتما!!!