دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

به بهانه نامگذاری 22 دیماه به عنوان "روز طلیعه خردورزی" در دیزباد بالا

«دیزباد وطن ماست»- محمد میرشاهی (استاد) یکی از مدیران و رهبران دیزبادی است که در پیامی به نامگذاری 22 دیماه به عنوان روز طلیعه خردورزی پرداخته است.

وی در این پیام می نویسد: دیروز خبر دار شدم که شورای محترم اسلامی دیزباد در یک اقدام شایسته و قابل تقدیر روز 22 دیماه را به عنوان "روز طلیعه خردورزی" نام نهاده است، که بایسته است سپاس گزاراعضا محترم شورا باشیم و این تصمیم را به غایت ارج نهیم. این تصمیم خردورزانه این حقیر را بر آن داشت تا جهت ارتقا آگاهی خوانندگان، چگونگی بنای مدرسه خسرو دیزباد، داستان فرمان ساخت و تاسیس آن را به شرح ذیل به اطلاع برساند. 


فرمان تاسیس مدرسه دیزباد

موضوع صدور فرمان تاسیس مدرسه دیزباد را به دفعات از افراد مختلف و با روایت های گوناگون شنیده ایم و این گونه به ما القا شده است که گویا فرمانی مستقل در خصوص ساختن و تاسیس مدرسه دیزباد از جانب مولانا سلطان محمد شاه شرف صدور یافته است، در حالی که واقعیت امر این گونه نیست که دستوری منحصر و یگانه خطاب به جماعت دیزباد و به نام فرد خاصی در این خصوص صادر شده باشد. داستان از این قرار بوده است که در سال 1314شمسی فرمانی عام و نسبتاٌ طولانی، با خط زیبای نستعلیق و با املا و انشای معمول آن زمان، خطاب به جماعت ایران و اعطای ماموریتی به ملا محمد الله گلون آبادی، که گویا ریاست گروهی از جماعت را در شرفیابی به حضور مولانا سلطان محمد شاه بر عهده داشته است صادر می گردد ( تصویر این فرمان نزد نگارنده موجود است). البته در سال های بعد فرامین دیگری در همین زمینه و جهت پیگیری موضوع، برای افراد دیگری نیز صادر شده است ولی اولین فرمانی که مردم شریف دیزباد در تبعیت از آن و بدون فوت وقت نسبت به انجام آن اهتمام می ورزند همانی است که برای "ملا محمد الله گلون آبادی"  در سال 1314انشا شده است، که مقارن بوده است با زمان حکمرانی رضا شاه پهلوی و آغاز رفورماسیون و تحولات عمیق اجتماعی و فرهنگی در ایران.


 فرمان ابتدا به تحولات ایران در آن زمان می پردازد و سپس به تصمیمات دولت در خصوص مقررات اقتصادی و بازرگانی خارجی اشاره ای دارد و در ادامه، فراز هایی از فرمان این چنین می گوید: "و بعداٌ چون عزیز اول ملا محمد الله را امر عودت ایران فرمودیم به صدور این فرمان مرحمت عنوان بجمع آن مخلصان امر و اعلام می فرماییم که هر دولت و ملتی که در تحصیل علوم کوشش های صادقانه نمودند از خاک ذلت و جهالت بدر و به علیای عزت و شرافت دین و دنیا نایل و کامیاب شدند و به همین منظور دولت ایران هم ملت را از عقاید و عادات کهنه منع داشته و به تحصیل علوم و فنون جدیده اجباراٌ مصروف داشته است، پس به جمیع المومنان واجب است که عادات و خیالات کهنه خود را عوض نموده مطابق احکامات دولت علیه جمیع رسوم زندگی و آداب معاشرت اقدام نمایند و در هر قریه مکتب خانه( مدرسه) تشکیل نموده اطفال خود را کلیه در تحصیل علوم مقرر نمائید و برای مخارج لوازم درسی مالیه واجبی را بعد از آنکه کلیه فراهم نمودید از صدی بیست همان جدا نموده مابقی هشتاد آنرا در لوازمات درس اطفال صرف نمائید"...الخ


 و در ادامه می فرمایند: " باید کلیه اطفال خود را به تحصیل علوم مقرر نموده از هر امری که خلاف رای دولت علیه باشد اجتناب نمائید و در تحصیل علوم هم مطابق قاعده مقرره دولت کتب درسیه جدید را که فعلاٌ در تمام مدارس ایران مروج اند برای درس اطفال بخرید و برای سرانجام مهمات جماعت و مکتب خانها چند نفر اشخاص امین از میان جماعت انتخاب نمائید تا در جمیع امر توجه و رسیدگی نمایند"...الخ


و باز هم در ادامه و درسطور بعدی می آید که: " هر سال بعد از فراهم شدن مال واجبی اولاٌ حساب کلیه آنرا به دفتر سرکاری فرستاده و بعد از آن از صدی بیست همان را ......." الخ


پس از تعیین تکلیف 20 درصد، در ادامه می فرمایند که: " مابقی ( یعنی80 درصد مال سرکاری) در لوازمات درسیه اطفال خرج نمائید و کلیه مصارف پول برای اشخاصیکه برای سرانجام امور جماعت انتخاب می شوند تعلق دارند و نظر به این حکم که مال واجبی در آنجا برای درس اطفال صرف می شوند مبادا در دادن مال سرکاری اهمال ورزید و ...." الخ


و بالاخره این فرمان متحول کننده که همچون نوری بر سرنوشت نسل جدید اسماعیلیان ایران تابید و سوادآموزی و اندوختن علم را برای آنان از سطح یک ضرورت اجتماعی به مرتبت یک تکلیف ایمانی ارتقا داد، با این جملات خاتمه می یابد.

" امید که همگی آن مومنان خالص الایمان اوامر و نواهی فرمان جمع المطاع مبارک را از دل و جان اذعان نموده و بسمع قبول اصغا نمایند و کلیه مترصد ظهور فیوضات و فتوحات و خیر و برکات بوده در عهده شناسند". مورخه شهر 1 ذوالقعده 1354.


پرواضح است که مرحوم محمد الله پس از بازگشت از سفر، این فرمان را به طریق مقتضی به جماعت روستاهای مختلف ابلاغ می نماید و جماعت را در مقابل یک تکلیف جدید قرار می دهد. خوشبختانه در راستای اجرای این فرمان بسیار مهم، جماعت دیزباد بدون فوت وقت به فرمان لبیک گفته و بنا بر دستورالعمل متن آن، هیئتی را مرکب از سید سلیمان بدخشانی، محمد میرشاهی ملا آقبابا( حاجی آقا)، ملا حسنقلی میرشاهی، کربلایی غلامحسین میرشاهی، ملا شیرعلی میرشاهی، حاجی عباس میرشاهی، محمدحسین  میرشاهی کربلایی نجمنشاه (شیخ)، عباس کردی کربلایی علی بیک  را به عنوان هیئت اجرایی منصوب و مامور اجرای فرمان و ساختن مدرسه می کنند. با توجه به میزان سواد، قدرت مدیریت و توانایی بیشتر مرحوم سید سلیمان بدخشانی، ایشان به عنوان سرپرست گروه تعیین می گردد، ضمن اینکه ایشان معلم مذهبی و در واقع کارمند دستگاه سرکاری هم بوده است و لاجرم فعالیت و مسئولیت بیشتری متوجه ایشان می گردد. به دنبال تعیین گروه اجرایی، محل ساخت مدرسه تعیین می شود و در زمینی که بیشتر آن متعلق به مرحومه بی بی شاه میرشاهی همسر کربلایی غلامحسین میرشاهی بوده است شروع به ساختن بنای مدرسه می کنند. تمام روستا را جوش و خروش و بشاشیت بی نظیری در بر می گیرد که البته این تکاپو و سرزندگی فرهنگی که محصول وجود این مدرسه نازنین بود تا آخرین لحظات عمر پر برکت او باقی می ماند و در واقع ساختمان مدرسه همواره نماد معرفتی و مظهر هویت دیزباد و دیزبادی بوده است. به جز تعداد بسیار معدودی که البته  با ساخت مدرسه هیچ مشکلی نداشته ولی به نحوه مدیریت پروژه اشکالاتی را وارد می دانسته اند، تمام جماعت با شوق و ذوق در این کار خیر اهتمام می ورزند و کار بی وقفه  و با شتاب ادامه می یابد، زیرا که آن را فرمانی لازم الاطاعه می دانستند و اجرایش را واجب شرعی و موجب قربت و نشانه اطاعت بر می شمردند. بالاخره مدرسه همچنان که بانی و صادر کننده فرمان آن خواسته بود ساخته می شود و پس از چندی که به صورت غیر انتفاعی اداره می شود. بالاخره در سال  1320 خورشیدی کلیه ابنیه و امکنه آن رایگان به دولت واگذار می شود و اداره فرهنگ نیشابور مدیریت آن را بر عهده می گیرد.


 خداوند به تمام آنانی که در ساخت مدرسه ای که دیگر "تنها یاد او حلال است و دیدار او حرام" قدمی برداشته اند و انگشتی بدر کرده اند تا اجری بجویند و خیری برسانند را در وادی ابدیت کنجی آرام و روحی دلارام عطا فرماید.


این بود قصه فرمان مراد و لبیک مرید. داستان مختصر و موجز از صدور فرمان و ساخت مدرسه دیزباد، همان مدرسه ای که روز افتتاحش را امروز، روز طلیعه خردورزی نام نهاده اند، نامی زیبا و بسیارهوشمندانه.



نگارش متن نثر در مدرسه دیزباد

«دیزباد وطن ماست»- در دل داستان ها حقایقی نهفته است که باید مورد مطالعه قرار بگیرند و آنگاه که ادراک شوند می توان به انگیزه ها و نحوه اندیشه یک نسل پی برد.

در دیزباد مدرسه دیزباد همراه با نوستالوژی هایی است. در این یادداشت داستانی را از فرخ میرشاهی می خوانیم که از مدرسه دیزباد روایت می کند:

زنگ مدرسه زده شد. بچه ها شروع به مرتب کردن دفتر و کتابهای خود شدند. آقا معلم گفت: راستی یادتون نره شعر کتاپ رو فردا حتما به نثر بنویسید. من از اینکه  میرفتیم خونه خوشحال بودم. چون قرار بود مهمان بیاد خونمون. مهمان داشتن یعنی غذاهای خوشمزه. بالاخره از کلاس که بیرون رفتیم طبق معمول هر روز باید یک صف درست می کردیم . 

داستان ما در سالهای ۴۷-۴۸ در مدرسه دیزباد می گذره. من کلاس دوم دبستان بودم. موقعیت کلاس ما جوری بود که وقتی از کلاس می امدیم بیرون نسبت به بقیه کلاسها به در مدرسه نزدیکتر بودیم. در نتیجه جز اولین بچه هایی بودیم که از مدرسه بیرون می امدیم. بالاخره  ما رو به صف کردند. میدونین اون زمانها خیلی همه چی رو انضباط بود. برای اینکه بچه ها هنگام رفتن به خو نه هاشون از تو باغها نروند و خرابی به بار نیارند بچه ها رو بعد از خروج از مدرسه به صف می کردند.

 کار ندارم صف درست شد و ما شروع به حرکت کردیم. بچه های پایین ده مخصوصا کسانی کوچه پایین «ته ده» زندگی می کردند همانجا از صف اصلی خارج شده و یک صف دیگر درست کرده و به خونهاشون می رفتند.  من که بچه بالاده بودم. هنوز خیلی راه داشتم. صف همنطور به طور مرتب و منظم حرکت می کرد. همیشه تو صفها مبصرهای کلاس های مختلف موظف بودند که بچه ها از صف بیرون نرفته و شلوغ نکنند. از زیر دالون خانه عمو حسنعلی که رد شدیم. دو سه تا از بچه ها جیم فنکی زدند.  از صف در رفته زدند تو باغها. از کنار خانه لطفعلی و سردار که رد شدیم چندتایی دیگه از قسمت چپ خانه عمو نزارعلی زدند به چاک تا از طریق جوی حمام برن خونه هاشون. بالاخره از زیر جماعتخانه هم رد شدیم. چند نفری در دکان امامقلی جمع شده بودند. 

همین جوری که می رفتیم بچه ها در صف های کوچلو جدا می شدند. مثلا بچه های پی حصار بعد از اینکه از زیر خانه اقای فرخ شاه و دایی حسین رد شدیم رسیدیم به کوچه اصلی تا اینجا نصف بیشتر بچها جدا شده بودن  ولی صف همچنان مرتب و منظم بود. از موده که رد شدیم تقریبا بعد از خانه پلنگ کوجه باغ بود. بعد از رد شدن از زیر خانه عمو علیشاه و خانه مسلم و خانه عباس اقا (زمانی که چراغ برق امده بود یک مهتابی سبز داشت که من خیلی دوست داشتم ) به بالاده رسیده بودیم. بعد از رد شدن از زیر خانه سیدها و محمد علی قرقچی به یک دو راهی میرسیدیم که بالاده را به کوچه بالا و ته تقسیم می کند که خانه محمد خان و برادرش علی خان در قسمت پایین همین دو راهی است. بچه های کوچه ته از ما جدا شده  و ما که تعدادمون انگشت شمار بود به راه خود ادامه دادیم.

 بعد از گذشتن از خانه اقای علی بک قلی  و جماعتخانه بالاده و اقای خافی به کوچه دروازه رسیدیم. سرتون را به درد نیارم  رفتیم خونه، بعد از کارهای روزمره که شامل رسیدن به گاو و گوسفندها و اوردن اب از سر غرغاب بود(البته این کارها بین خواهر و برادرها تقسیم می شد) شروع کردیم به نوشتن مشق ها. هنوز مشق ها تموم نشده بود که میهمانها رسیدند. ما هم که از صبح برای این لحظه ساعت شماری می کردیم از خدا خاسته شروع به بازی کردن کردیم بعد از شام خسته و کوفته بدون اینکه تکلیفها رو تموم کنیم خوابمون رفت.

فردا شده بود ما همه سر کلاس نشسته بودیم که عمو علی بک(علی بک قلی) که معلم ما بود (البته نمی دانم در ان لحظه ایشان بود یا نه؟ بعد از خط زدن مشقها پرسید کی شعر کتاب را به نثر نوشته حالا در این لحظه یک سکوت وحشتناکی فضای کلاس رو فراگرفته بود و صدای هیچ کسی در نمی امد من در ته دلم یک کم خوشحال شدم که تنها نیستم واز قرار معلوم هیچکسی ننوشته.در همین فکرا بودم که یک هو دست پروین عمو حسنعلی بلند شد و گفت: من، معلم دوباره پرسید کسی دیگر ننوشته ولی از قرار معلوم هیچکس ننوشته بود. یهو با عصبانییت جیغی زد و گفت همه به غیر از پروین باید برن زندان. همینو که گفت بیشتر دختر و پسرهای کلاس زدن زیر گریه. کاری ندارم اقا معلم همه رو به صف کرده تا ببرمون به زندان. در این لحظه جیغ و داد بچه هاکه بیشتر شده بود. پدر(نورالدین عباس) و عمویم که جلو دفتر که طبقه بالا بود ما رو ببینند پدرم علت را پرسید و عمویم(محمد حسین عباس) امد طبقه پایین و به معلمون کمک کرد که بریم زندان.

زندانی که میگفتند یک اتاقی بود که زیر پله ها قرار داشت و مملو از صندلی و نیمکت. بالاخرههمه مون با گریه و زاری وارد اتاق نسبتا تاریک شدیم حا لا که همه مون توی اتاقیم و صدای ناله از بعضی از دخترها میاد. چند تا از پسرهای شیطون کلاس یک داستانها از این اتاق می گفتند که جیغ و داد دخترها رو در بیارند. مثلا می گفتند که زیر نیمکتها یک چاهی وجود دارد که پر از مار و اژدهاست.

این خاطره را تقدیم می کنم به تمام معلمها و دیزبادیهای عزیز ک شرایط مساعد را برای رشد فرزندانشان فراهم کردهاند و مخصوصا تقدیم می کنم به تمام همکلاسیهای عزیز.