دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.
دیزباد وطن ماست

دیزباد وطن ماست

سایت رسمی روستای دیزباد علیا (بالا) از توابع شهرستان نیشابور در استان خراسان رضوی ایران.

وجه تسمیه نوحصار دیزباد بالا


چندیست که در فضای وب مباحث دنباله داری بر سر وجه تسمیه «نوحصار» شکل گرفته است. گروهی از دوستان که در مجموعه میراث فرهنگی برای ثبت هویت ملی مان تلاش می کنند، معتقدند که واژه نوحصار در واقع برگفته از «نوحه سال»!!! است و گمانه زنی هایی غیر علمی کرده اند که با منطق و بافتی (context) که در آن این  روایت نقل شده و این سنت برگزار می شود، همخوان نیست.

Dizbad - دیزباد

«دیزباد وطن ماست» معتقد است که برای استنتاج نتایج منطقی بایستی از منابع و مآخذ معتبر استفاده کرد. لذا در این نوشتار قصد داریم به واژه شناسی ترکیب «نوحصار» بپردازیم و از این منظر دیدگاهی ارائه کنیم. باشد که دوستان عزیز میراث فرهنگی مان نیز به این موضوع با دقت  نظر بیشتری نگاه کنند.


چرا که امروز ارائه هرگونه سندی می تواند راه را بر برداشت صحیحی از این موضوع در آینده ببندد. همانطور که هفته پیش ایمیلی از یکی از دانشجویان کارشناسی ارشد دریافت کردم که می خواست تنها با ارائه نظر کارشناس میراث فرهنگی بحث هویتی دیزباد را در پایان نامه اش به گونه ای نا صحیح ارائه کند.


دیزباد - Dizbad

واژه نوحصار از دو واژه «نو» و «حصار» تشکیل شده است. در نگاه اول می توانیم بگوییم این واژه به معنای «قلعه جدید» است. ارائه این نظر زیاد دور از واقعیت نیست. اما با نگاه به بافت (Context)ی که این سنت در آن اجرا می شود: یعنی عبور مردم از کنار دره ای U شکل که از میان آن آب جاری است و بالا رفتن از قلعه ما را نیازمند به کنکاشی دوباره در معنی این واژه می کند.



در این مورد می توانیم رجوعی به نحوه تلفظ بومی واژه ناودان داشته باشیم. این واژه به صورت «نو دون» تلفظ می شود. با این پیش فرض سری به فرهنگ دهخدا می زنیم و واژه «ناو» را مشاهده می کنیم.


... برای مشاهده کل متن به ادامه مطلب مراجعه کنید!!!

  • نتیجه گیری

با این شواهد به نظر می رسد انتساب واژه «نوحصار» به «نوحه سال» که نه توجیه گر هیچ کدام از سنت های دیزباد است و نه حتی از لحاظ علمی مبین چنین نظری می باشد، به طور کامل مردود است.

پسوند «صار» نیز با «سال» هیچ مباینت معنایی و املایی ندارد.

«دیزباد وطن ماست» امیدوار است که این چنین اشتباهاتی در بخش های فرهنگی و علمی کشور که نیاز مبرم به دقت و صحت منابع دارند رخ ندهد.




  • ناو در لغت نامه دهخدا


ناو. (اِ) کشتی . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام ) (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). جهاز کوچک . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). جهاز. (منتهی الارب ). سفینه . زورق . (ناظم الاطباء). جاریه . فُلک : امیر کشتی ها خواست ناوی ده بیاوردند. (تاریخ بیهقی ص 516). || هر چیز دراز میان خالی . (برهان قاطع). هر چیز دراز را گویند که میان آن گو باشد، یعنی تهی وخالی . (آنندراج ) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی ). هر چیز دراز میان خالی که یک طرف آن باز باشد. (ناظم الاطباء). بطریق استعاره هر چیز طولانی که میان آن گو باشد.(جهانگیری ). || جوی آب . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). جوی . نهر. مجرای آب . آبگیر. (ناظم الاطباء) 

گذشته به ناکام از آن بحر جود

روان بر دو رخ از دو چشمم دو ناو.

ابن یمین .


Dizbad - دیزباد

|| ناودان بام خانه . (برهان قاطع). ممر آب که از سفال سازند و به یکدیگر وصل کنند که آب در آن جاری شود و جائی که در آن گذارندناودان گویند و آن را ناویدان نیز گویند. (آنندراج )(انجمن آرا). میزاب و ناودان بام خانه که آب باران از آن روان می گردد. (ناظم الاطباء). || رخنه . سوراخ . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || چوبی که بدان خمیر نان را پهن می کنند. (ناظم الاطباء). ||وادی . دره . دره ای که رودی از میان آن بگذرد. بستر رود. (سبک شناسی بهار ج 2 ص 303): بادغیس خرم ترین چراخوارهای خراسان و عراق است ، قریب هزار ناو هست پرآب وعلف که هر یکی لشکری را تمام باشد. (چهارمقاله ص 31). || رودخانه ای که از میان دشت یا دو کوه بگذرد. (سبک شناسی بهار ج 2 ص 303). رجوع به شاهد قبلی شود. || بسته ٔ [ ظ: تشته ٔ ] چوبین . ناوه . (اوبهی ). رجوع به ناوک و ناوه شود. || آنچه گندم بدان از دول به گلوی آسیا ریزد. (برهان قاطع). آنچه گندم بدان از دول در آسیا رود. (آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (از سروری ) (از انجمن آرا). ناوک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مجرائی که بدان گندم از دول به گلوی آسیا میریزد. (ناظم الاطباء) : 

از برای دو سیر روغن گاو

معده چون آسیا گلو چون ناو.

سنائی .



|| چوب میان خالی کرده که در بعضی مواضع آب از آن به چرخ آسیا خورد و به گردش آرد. (برهان قاطع). چوب کاواک که در بعضی مواضع آب از آن به تنوره ٔآسیا ریزد. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (انجمن آرا). چوب دراز میان خالی که آب از آن به چرخ آسیا میریزد و آن را به گردش می آورد. (ناظم الاطباء) : 

در تحیر طفل می زد دست و پا

آب می بردش به ناو آسیا.

عطار (از آنندراج و انجمن آرا).



باورد بسان آسیائی است 

چرخش همه غصه است و غم ناو.

باباسودائی .


دیزباد -  dizbad

|| شیاری که در پشت آدمی و کفل اسب می باشد و نیز شیاری که در روی گندم و در روی خسته ٔ خرما موجود است . (ناظم الاطباء). چوبک پشت . (فرهنگ رشیدی از سروری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). چوبکی [ظاهراً: جویکی ] که در میان پشت آدمی و کفل و سرین اسب فربه و دانه ٔ گندم و خسته ٔ خرما می باشد. (برهان قاطع). || ناو کفل ؛ فاصله که میان هر دو کفل باشد از جهت فربهی . (آنندراج ). || تابه . || دیگ . دیگچه . (ناظم الاطباء). || به معنی خرام هم به نظر آمده است که رفتاری از روی ناز باشد. (برهان قاطع). رجوع به ناویدن شود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خرام و رفتار از روی ناز. (ناظم الاطباء). || کشتی جنگی به معنی اعم . (لغات فرهنگستان ). رجوع به ناو جنگی و نبردناو شود. || (اصطلاح گیاه شناسی ) در اصطلاح گیاه شناسی ،دو گلبرگ کوچک متصل به هم را ناو گویند: در گلهای تیره ٔ نخود جام از پنج گلبرگ آزاد و غیرمنظم تشکیل یافته است که هر یک از آنها به اسامی مخصوص نامیده می شوند، یکی از آنها را که از سایر گلبرگها درشت تر است درفش و دو گلبرگ طرفین را بال و دو گلبرگ دیگر را که غالباً به یکدیگر متصل می باشد و شبیه قایق است ناو نامند. در لوبیا این دو ناو به یکدیگر پیچیده شده و حلزونی شکل به نظر می رسند. (گیاه شناسی ثابتی ص 411). و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 218 شود.


با تکیه بر نکاتی که از لغت نامه دهخدا استخراج شد و به رنگ قرمز مشخص شده اند. به سراغ بخش دوم سنت نوحصار می رویم و واژه «حصار» را در این لغت نامه بررسی می کنیم.


  • حصار در لغت نامه دهخدا


حصار. [ ح ِ ] (ع اِ) انباخون . (فرهنگ اسدی ). حصن . دژ. باره . باره ٔ دژ. دز. قلعة. قلعت . معقل . سور. (دهار). بارو : 

چو شمع از در دژ بیفروخت گفت 

که گشتیم با بخت بیدار جفت ...

بچنگ وی آمدحصار و بنه 

یکی مایه ور مردم یک تنه ...

یکی تخت پیروزه اندر حصار

بآئین نهادند و دادند بار.

فردوسی .



شب و روز یک ماهشان جنگ بود

سپه را به دژ در علف تنگ بود...

چو شب بر زمین پادشاهی گرفت 

ز دریا به دریا سیاهی گرفت 

زمین قیرگون کوه چون نیل شد

ستاره به کردار قندیل شد

تو گفتی که شمع است سیصد هزار

بیاویخته ز آسمان حصار.

فردوسی .



بچاره برآید به بام حصار

فرودآید از بام دژ نامدار

فردوسی .



پرستنده ٔ کرم بشنید راز

همانگه در دژ گشادند باز

چو آن بارها راند اندر حصار

بیاراست کار آن شه نامدار.

فردوسی .



بیاورد گنج و سلیح از حصار

برو خوار شد لشکر و کارزار.

فردوسی .



که یک بهره زیشان میان حصار

بسازند با هر کسی کارزار.

فردوسی .



حصاری زسنگ است بالای کوه 

پر از سبزه و آب دور از گروه .

فردوسی .



سراپرده ٔ نوذر شهریار

کشیدند بر دشت پیش حصار.

فردوسی .



اگر لشکر آید سوی کارزار

بود آب ما را بجای حصار.

فردوسی .



بگرد حصار اندر آمد سپاه 

ندیدند جائی بدرگاه راه .

فردوسی .



بصد سال اگر ماند اندر حصار

ز بیرون نیایدش چیزی بکار.

فردوسی .



تهی شد ز کینه سر کینه دار

گریزان همیرفت سوی حصار.

فردوسی .



براند خسرو مشرق بسوی بیلارام 

بدان حصاری کز برج او خجل شهلان .

عنصری .



به یکی تیر همی فاش کند راز حصار

ور بر او کرده بود قیر بجای گل زار.

عسجدی .



و قهندز و حصاررا غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد. (تاریخ بیهقی ). این علی قهندزی جائی که او را قهندز گفتندی و حصار قوی در سوراخی بر سر کوهی داشت بدست آورده بود که بهیچ حال ممکن نبود آنجا را بجنگ ستدن . (تاریخ بیهقی ص 572). ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند. (تاریخ بیهقی ). همچنین که اینجایها است آنجا نیز حصاری بود. (تاریخ بیهقی ص 108). گروهی از ایشان به حصار التجا کردند. (تاریخ بیهقی ص 109). همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم استده شده . (تاریخ بیهقی ص 111). زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند به حصاری قوی . (تاریخ بیهقی ص 113). برنشست و قصد حصارشان کرد. (تاریخ بیهقی ص 113). حصاری یافتند سخت حصین . (تاریخ بیهقی ص 113). گفتند در همه غور محکمتر از آن حصار نیست . (تاریخ بیهقی ص 113). فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسدی آنجا مأوی نسازد. (تاریخ بیهقی ص 114). و این نیز حصاری بود سخت استوار. (تاریخ بیهقی ص 114). پس از آنکه حصار ستده آمد. (تاریخ بیهقی ص 111). امیر... برنشست و قصد حصارشان کرد. (تاریخ بیهقی ). آنجا کافران پلیدتر و قوی تر بودند مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. (تاریخ بیهقی ص 109). زن و بچه ...گسیل میکردند به حصار قوی و حصین . (تاریخ بیهقی ). حصار به شمشیر گشاده آمد. (تاریخ بیهقی ). مردم بسیار به دیوار حصار آمده بودند و کوزه های آب از دیوار فرومیدادند و مردمان می ایستدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند و جویهای بزرگ همه خشک و یک قطره آب نبود. (تاریخ بیهقی ص 637). گفتند: در حصار پنج چاه است و لشکر آب دهند. (تاریخ بیهقی ص 637).

نیک نگه کن که در حصار جوانیت 

گرگ درنده ست در گلوت و مثانه .

ناصرخسرو.



این فلک زودرو ای مردمان 

صعب حصاری است بلند و حصین .

ناصرخسرو.



اندرین تنگ حصارم ننشستی دل 

گرنه گرد دلم از عقل حصارستی .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 492).



حصاری داد یزدان بندگان را

که شیطان را بدو در نیست سلطان .

ناصرخسرو.



خداوند حصار آن کس که ایزد

ز بهر او فکند آفاق و ارکان .

ناصرخسرو.



جز علم و عمل همی نورزم 

تا بسته در این حصین حصارم .

ناصرخسرو.



روز خیبر چون نه بوبکر و عمر آن در فکند

بل علی کند آن قوی در از حصار ای ناصبی .

ناصرخسرو.



از بیم سپاه بوحنیفه 

بیچاره و مانده در حصارم .

ناصرخسرو.



ز چپ و راست همی رفت تیروار شهاب 

ز بیم او همه پیش و پس حصار گرفت .

مسعودسعد.



در این حصار خفتن من هست بر حصیر

چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا.

مسعودسعد.



برین حصار ز دیوانگی چنان شده ام 

که اختران همه دیوم همی خطاب کنند.

مسعودسعد.



آن جماعت دراندرون حصار گریختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 285). حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب پیرامن حصار را فرا گرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 343).

سنگ بر باره ٔ حصار مزن 

که بود کزحصار سنگ آید.

سعدی (گلستان ).



|| پناه گاه . پناه که از دشمن ترا نگاه دارد. جان پناه : 

جهان آفریننده یار تو باد

دل و تیغ و بازو حصار تو باد.

فردوسی .



جهان آفریننده یار من است 

دل و تیغ و بازو حصار من است .

فردوسی .



و دیگر که دارنده یار من است 

پناه است و مهرش حصار من است .

فردوسی .



مر حکمت را خوب حصاری است که او را

داناست همه بام و زمین و در و دیوار.

ناصرخسرو.



جانم بجنگ دهر خرد را حصار کرد

نارد هگرز دهر ظفر بر حصار من .

ناصرخسرو.



از خطر آتش و عذاب ابد

دین و خرد کرد در حصار مرا.

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 12).



صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم .

معزی .



هرکه او نور را حصارکند

تیر شیطان بر او چه کار کند.

اوحدی .



همره عقل و یار جان علم است 

در دو گیتی حصار جان علم است .

اوحدی .



|| پره . پره ٔ نخجیروالان : 

هیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روز

ملک برخصم تبر، بیشه بر شیر حصار.

فرخی .



|| دیوار. سور : 

به سوی حصار دژ اندرکشید

بیابان و بیره سپه گسترید.

فردوسی .



یکی چشمه ای بوده بر کوهسار

ز بخت اندر آمد میان حصار.

فردوسی .



همه لشکر امروز یار توئیم 

گرت زین بد آید حصار توئیم .

فردوسی .



تا تیر گشاید شهاب سوزان 

تا ماه ز خرمن حصار دارد.

مسعودسعد.



تا نفس هست و نفس کاری کن 

گرد خویش از عمل حصاری کن .

اوحدی .



|| شعبه ای است از جمله ٔ بیست وچهار شعبه ٔ موسیقی ، و آن بلندی حجاز است و پستی آن سه گاه باشد. (برهان ). || در اصطلاح احکامیان بودن کوکب است میان دو کوکب سعد یا دو کوکب نحس در یک برج یا دو برج . در احکام نجوم تنگ در میان گرفتن دو کوکب نحس باشد کوکبی را یکی از پیش و دیگری از پس . و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حصار، به کسر حاء حطی ... نزد منجمان بودن کوکب است میان دو کوکب در یک برج یا دو برج که پیش و پس او باشد، یا میان شعاع دو کوکب بدان صفت ، و آن کوکب را محصور خوانند. کذا فی کفایةالتعلیم . بدان که بودن محصور میان دو سعد دلیل غایت سعادت است و بودنش میان دو نحس دلیل غایت نحوست -انتهی . || نوعی از پالان شتر و آن بالش مانندی باشد که بر شتر افکنند و پیش و پس او بلند کنند و بر آن سوار شوند. (یادداشت مؤلف ).

- امثال :

سپه را ز شمشیر باید حصار .

سپه را دلیری خلاصی بخشد نه بارو و دژ.

حیا حصار ایمان است .

از منیة سود ندهد مرد را روئین حصار .

(اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیدة). (قرآن 78/4).

- حصار پیروزه ؛ حصار فیروزه . حصار هزار میخی ، کنایه از آسمان است .

- حصار دادن ؛ محاصره کردن . محصور ساختن : و بخت نصر با صد هزار سوارحصار داد و نتوانست ستدن . (مجمل التواریخ ). و قلعه ٔ طبرک را حصار داد و بستد و خراب کرد. (راحة الصدور راوندی ). بغداد را حصار داد و بستد و با خلیفه مصالحت رفت . (راحة الصدور راوندی ). و حصار سمرقند داد و عراده و منجنیق نهاد و بستد. (راحة الصدور راوندی ). سلطان سنجر چهار ماه حصار داد [ سمرقند را ] و بستد. (راحة الصدور راوندی ).

- حصار شدن ؛ محاصره شدن . محصور شدن : حجاج با لشکر بیامد و با عبداﷲ جنگ پیوست و مکه حصار شد. (تاریخ بیهقی ص 186).

- حصار گرفتن در... ؛ تحصن در... (زوزنی ). متحصن شدن ... درهای حصار را به روی دشمن بستن و بر باره جنگیدن : 

سواران رومی چو سیصد هزار

حلب را گرفتند یکسر حصار.

فردوسی .



حسین حری حصار گرفت و یعقوب [ لیث ] آنجا فرود آمد. (تاریخ سیستان ). احمدبن عبداﷲ الخجستانی خلاف پیدا کرد و نشابور حصار گرفت . (تاریخ سیستان ). هزیمتیان چون به ده رسیدند آن را حصار گرفتند و سخت استوار بود. (تاریخ بیهقی ص 112). عبداﷲ مسجد مکه را حصار گرفت . (تاریخ بیهقی ص 186). و بهمن را حصار گرفت به گرگان .

- بحصار داشتن ؛ محاصره کردن . محصور کردن : و مدتها سرای او را [ سرای عثمان را ] بحصار میداشتند. (مجمل التواریخ ).

- در حصار شدن ؛ تحصین .

- در حصار کردن ؛ اندر حصار کردن . حصر. (تاج المصادر بیهقی ).

- در حصار گرفتن ؛ محصور ساختن .محاصره کردن : خلف او را در حصار گرفت . و بکرات میان فریفتن محارست او مناصبت رفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). شهری که مسکن و موطن ایشان بود در حصار گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).

- گردان حصار ؛ آسمان : 

گهرهای گیتی بکار اندرند

ز گردون به گردان حصار اندرند.

اسدی .

Dizbad - دیزباد

  • نتیجه گیری

با این شواهد به نظر می رسد انتساب واژه «نوحصار» به «نوحه سال» که نه توجیه گر هیچ کدام از سنت های دیزباد است و نه حتی از لحاظ علمی مبین چنین نظری می باشد، به طور کامل مردود است.

پسوند «صار» نیز با «سال» هیچ مباینت معنایی و املایی ندارد.

«دیزباد وطن ماست» امیدوار است که این چنین اشتباهاتی در بخش های فرهنگی و علمی کشور که نیاز مبرم به دقت و صحت منابع دارند رخ ندهد.


نظرات 1 + ارسال نظر
ali پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:19 ب.ظ

very good

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد